امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

روایت یک شهید از اسارات 600 سرباز بعثی

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روایت‌های گوناگون از یک عملیات می‌تواند به شناخت تاریخی آن حادثه کمک کند. حال اگر آن روایت خود شهید شده باشد که خاطره قابل تامل تر خواهد بود. آنچه پیش روی شماست روایت شهید محسن اسماعیلی از عملیات فتح المبین است:

بنام خدا. من محسن اسماعیلی اعزامی از ستاد شهید ناجی دزفول می باشم قرار است که صحبت‌هایی داشته باشم درباره جبهه، آمدن بچه ها و صحبتی در رابطه با روحیات معنوی رزمندگان داشته باشم.

اولین باری که به جبهه آمدم در عملیات بستان بود که در خود عملیات توفیق شرکت نداشتم اما بعد از این عملیات در دزفول اعزام نیرویی شد که حدود یک گردان از بچه های مذهبی دزفول به سوسنگرد اعزام شدند و در آنجا زیر نظر یکی از گردانهای خرمشهر بودیم و بعد از چند روزی که در سوسنگر بودیم و از سوسنگرد حرکت کردیم به اطراف پل سابله و حدود 15 روز در آنجا بودیم و علت توقف در آنجا به خاطر جلوگیری از پاتکهای دشمن بود و بعد برگشتیم شهر و بعد از مدتی که شهر بودیم.

اعزام نیرو برای عملیات فتح المبین بود که توفیق یافتیم و از روزهای اول  بعد از اعزام نیرو در پادگان دو کوهه مستقر شدیم. و حدود یک ماهی آنجا بودیم و با بچه های زیادی آشنا شدیم و بیشترین چیزی که چشمگیر بود آن حالات معنوی بچه ها و نمازهای شب آنان بود به طوری که عملیات فتح المبین زبانزد تمامی بچه ها بود. زمانی که در پادگان دو کوهه بودیم بچه ها از همه لحاظ خود را آماده می کردند چه از لحاظ بدنسازی و رزم انفرادی و چه از لحاظ حالات روحی و معنوی.

فرماندهان تأکید زیادی روی آماده کردن خودمان از همه لحاظ داشتند. در گروهان فتح مشغول خدمت بودیم که فرماندهی آنرا شهید عبدالعلی نجف آبادی به عهده داشت . شهید، اخلاق و رفتار خیلی خوبی داشت. بطوری که یکی از فرماندهان نمونه گردان بلال(لشکر هفت ولیعصر) بود و از لحاظ معنوی خیلی بالا بود و آموزش‌هایی که می داد تأکید داشتند که تلاش بیشتری بکنند تا برادران به موفقیت و آمادگی بیشتری برسند

من در دسته ارکان بودم دسته های ارکان سه گروهان از گروهان های مربوط جدا شده بودند و تشکیل گروهان ارکان گردان بلال را داده بودند که فرماندهی این گروهان را هم شهید مجید شعبانپور به عهده داشت و من حمل مهمات بودم  و رفتیم منطقه چند روزی در منطقه بودیم و آماده  اعلام شروع عملیات بودیم. بعد رفتیم خط مقدم و آنجا شام و نماز را برگزار کردیم و هوا که تاریک شد نیروهای رزمی حرکت کردند و ما بعد از مدتی دنبالشان حرکت کردیم.

در آن زمان من جثه زیاد قوی نداشتم که بتوانم تمامی، بارم را حرکت دهم. وقتی ابتدای حرکت بود می خواستم حرکت کنم احساس کردم که نمی توانم حرکت کنم با خودم گفتم یا خدا، این اول راه است و من نمی توانم حرکت کنم پس چطور می خواهم تا آخر راه را بروم و این بار را به مقصد برسانم.

خلاصه در حالی که ذکر می گفتم و دعا می کردم در این حال چند قدمی حرکت نکرده بودم که یک نیروی در خودم حس کردم و بار را بر دوش کشیدم و بقیه بچه ها را تشویق به حرکت کردم و خدا به ما باوراند که با ماست و به ما کمک می کند و طبق آموزشهایی که دیده بودیم که موقعی که منور می زند برادران دراز کش باشند و این جریانات را پشت سر گذاشتیم و در راه که می رفتیم دشمن متوجه حضور ما شد و ما را زیر رگبار گرفتند و می‌دیدیم که تیر می آمد طرف سرم ولی نزدیک که می شد منحرف می شد و تیری که به کلاهخود بچه ها نزدیک من خورد و کمانه کرد. زیر آتش توپخانه دشمن و تیربار و دیگر ادوات دشمن حرکت را ادامه دادیم تا به خط و مواضع اولیه دشمن رسیدیم.

آنجا چند سنگر دیده‌بانی بود که توسط رزمندگان پیشتاخته قبلا منهدم شده بود و چند نفر از دشمن در آنجا به هلاکت رسیده بود . کسی دیگر از دشمن در خط اول عراق نبود و به راه ادامه دادیم و شاید حدود 400 یا 500 متر حرکت کردیم تا خاکریز دومی دشمن رسیدیم ولی دشمن آنجا نبود.(بدلیل اینکه نیروهای خودی پیشتاز قبلا خاکریز دوم را پاکسازی کرده بودند) از خاکریز دومی نیز حرکت کردیم و انتظار داشتیم که به خاکریز سومی که می رسیم باز هم با دشمن مواجه نشویم. اما بر خلاف انتظارمان دشمن آنجا حضور داشت و ما را به زیر آتش گرفت که در نتیجه  فقط یک تیر به دست یکی از بچه ها اصابت کرد سپس  همه دراز کش شدیم . با وجود اینکه ما در داخل مواضع دشمن بودیم و بعلت اینکه ارکان (حمل مهمات بودیم) اکثرا اسلحه نداشتم . یکی از بچه ها بنام شهید علی شفیعی از دشمن می خواست که تسلیم شوید و دشمن هم از ما می خواست که تسلیم شویم. خلاصه قرار بر این شد که چند نفر از بچه ها آتش کنند  و بقیه بچه ها پشت خاکریز بیایند و دوباره بچه های دیگر آتش کنند تا بقیه بچه ها هم به پشت خاکریز خود را برسانند. و این کار هم بدون تلفات انجام دادیم و اینجا بود که دشمن متوجه شد که قرار است عملیاتی صورت بگیرد. در این شرایط تمامی بچه های ما 15 نفر بیشتر نبودند. چرا که در حین آتش دشمن می بایست بچه ها متفرق می‌شدند که در حین متفرق شدن.

 برخی راه را گم کرده اند و به محورهای دیگر رفته بودند  و ما همه حمل مهمات بودیم اما آر . پی . جی زن نداشتیم فقط یک نفر آر. پی . جی زن بود که او هم راه را گم کرده بود که نامش حسن عزیزی بود که با آن ابهت و جوانمردی که داشت الله اکبر گویان شلیک می کرد. البته هوا تاریک بود و نمی دانستیم کجا را می زنیم فقط با این کار خواستیم یک ترس و دلهره ای در دل دشمن بوجود آوردیم. بعد حسن عزیزی به دنبال گردان خودشان رفت ظاهراً می دانست نیروهایش در کجایند .

ما هم حدود 300 تا 400 متر از منطقه عقب نشینی کردیم و دیدیم که چند نفر از دور علامت می دهند که بیائید و ما یک نفر را فرستادیم جلو که تشخیص دهد که بچه های خودمان هستند یا دشمن و بعد مشخص شد که بچه های خودمان هستند. وقتی به سمت آنها می‌رفتیم یکی از بچه ها گفت " صبر کنید " ایستادیم و دیدیم که اطرافمان را مین ها محاصره کرده اند و بالاخره از این وضعیت کم کم خود را نجات دادیم و به بچه های خودی رسیدیم آب و آذوقه مان تمام شده بود و چند زخمی داشتیم که وضع خوبی نداشتند و وقتی با بی سیم تماس می گرفتیم جواب سر بالا می دادند. یک فرمانده ارتشی بود که می گفت" تپه هایی که در مقابل ما هستند محل استقرار نیروهای عراقی هستند برویم آنجا تا ببینیم چه می شود " و خدا برایمان  چه مقرر کرده است.

*اسیر شدن 600 عراقی 

بچه ها آنچنان خسته بودند که می خواستند زخمی ها را آنجا بگذارند و بروند . زیرا توان حرکت نداشتند ولی به کمک هم زخمی ها را با خود حمل کردیم و در حین حرکت جریانی به خاطرم رسید که قبل از اینکه ما حرکت کنیم و بیائیم بین نماز جماعت یکی از بچه ها بلند شد و گفت: " یکی از بچه ها خواب امام زمان را دیده اند و امام به ایشان فرموده اند: که من و یارانم در این عملیات شرکت می کنیم و کمک رزمندگان خواهیم کرد" و این قضیه خاطرم آمد و شروع کردم به راز و نیاز که یا امام مگر خودتان نگفتید که می آئید کمکمان پس چرا بچه ها چنین وضعی دارند و توان راه رفتن ندارند.

در این حالت که سرم را زیر انداخته بودم و راز و نیاز می کردم وقتی سرم را بلند کردم با صحنه ای مواجه شدم با یک حالت تعجب انگیزی که اصلاً نمی دانستم کجا هستیم مواجه شدیم که عراقی ها دست را پشت سر گذاشته بودند و در چندین ستون صف کشیده اند که آخر این ستون ها پیدا نبود  پیراهن هایشان را در آورده بودند و با زیرپوش سفید در حال تسلیم شدن بودند. و بچه ها آنها را آوردند که حدود 600 نفر بودند در حالی که ما با بچه هایی که به انها اضافه شده بودیم در حدود 40 یا 50 نفر بودیم.

می خواهم این را بگویم که اگر یک تیربارچی روی تپه بود و ما را زیر آتش می گرفت شاید یک نفرمان زنده نمی ماند اما این چه قدرتی بود" خدا می داند" و غیر از حضور آقا امام زمان و غیر از اینکه خدا می خواست به ما نشان دهد که خواستار اسلام و مسلمین است و به ما عزت دهند نمی باشد و این هم خاطراتی در رابطه با عملیات پیروز مند و غرور آفرین فتح المبین بود که به عیناً مشاهده کردیم و این جریانات در مرحله اول فتح المبین صورت گرفت و مرحله دوم هم آزاد سازی سایت 5 بود که باز با موفقیت کامل صورت پذیرفت.

دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:


یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.

حکایتی از لحظه شهادت/عملیات رمضان


امروز بعدازظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود، در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد، به قصد رفتن به حفره ( که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید)خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است، چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید ، خواستم تکان بخورم ،دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود، پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه ی گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکتهای دشمن قرار گرفته بودند، عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود،داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد، زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند، هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند،بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم، یعنی می شد تا لحظه ای دیگر در کهکشان ستاره های این آسمان جای بگیرم!، فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهرا تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بد بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلا تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود، فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم،رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود.(خاطره از برادر مهدی آشتیانی)

پی نوشت:
1- این خاطره برای اولین بار از طرف سیدمسعود شجاعی به دلیل دانستن زبان فرانسه  برای نویسنده، خبرنگار و عکاس مشهور سوییسی خانم لورنس دئونا ( Lauraence Deonna) با حضور برادر آزاده و جانبازم مهدی آشتیانی نقل شد، کمی بعد کتاب  Du fond de ma valise  مجموعه ای از خاطرات ایشان در ایران توسط انتشارات  La Braconnière در سوییس درسال 1999 به چاپ رسید،خانم دئونا برنده جایزه ادبی یونسکو شد.
در ابتدای کتابشان هم لطف داشتند و از 
سیدمسعود شجاعی تشکر کردند، در صورتی که سیدمسعود شجاعی تنها یک واسطه بود!!:

Au carcaturiste Massoud Shojai Tabatabai qui l'a introduite aupres des gens de plume,de pinceau et d'image.
2- با مهدی تلفنی که صحبت کردم، وقتی خاطره ی "تیر خلاص " را برایش گفتم، گفت:"تو عجب حافظه ای داری، راستی یادته اون خانم وقتی پامو (مصنوعی)درآوردم و ماجرا رو تشریح کردم، بنده خدا کم آورده بود."، قرار گذاشتیم فردا همدیگرو ببینیم، گفتم برات ماشین بفرستم، گفت:"نه خودم موتور دارم!"، از حالش جویا شدم، گفت " یک پانزده سانتیمتر دیگه هم از پام بریدند"، خیلی متاثر شدم، زیر بار اینکه مطلبی از او بگذارم نمی رفت، می گفت:" با اسم مستعار بگذار" ، بالاخره با هزار تلاش و خواهش قبول کرد. می گفت:" آخه من کاری نکردم"، این در حالی است که بدانید مهدی با همون یک پا اسیر هم شد و در عین جانبازی ، آزاده هم هست...

خاطره‌ای خواندنی از شهیداکبری به مناسبت هفتم تیر

روز هفتم تیر 1360 بر اثر انفجار دفتر حزب جمهوری، آیت‌الله سید‌محمد‌ حسینی بهشتی رئیس دیوان عالی کشور همراه با هفتاده و دو تن از شخصیت‌های سیاسی و مذهبی به شهادت رسیدند. این حادثه از جمله اقدامات تروریستی سازمان مجاهدین خلق در سال‌های اولیه پس از پیروزی انقلاب محسوب می‌شود.

امام خمینی (ره) در پیامی فرمودند «این کوردلان مدعی مجاهدت برای خلق، گروهی را از خلق گرفتند که از خدمتگزاران فعال و صدیق خلق بودند.» امام تأکید کردند «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود».


شهید «حجت‌الاسلام عبدالحسین اکبری» فرزند محمدولی، یکی از شهدای حادثه هفتم تیر است؛ وی در دوم مهر ماه سال 1315 در خانواده‌ای مذهبی در روستای «لالیم» از توابع شهرستان ساری در استان مازندران به دنیا آمد. عبدالحسین دوران کودکی را در زادگاهش مشغول تحصیلات ابتدایی شد و با عشق و علاقه‌ای که به شریعت اسلام و فقه آل محمد(ص) داشت، برای تحصیل علوم دینی قدم در راه حوزه‌های علمیه نهاد.
«مریم صادقیان» همسر شهید عبدالحسین اکبری در گفت‌وگو با فارس اظهار داشت: پدرم کدخدای روستای «لالیم» از توابع شهرستان ساری در استان مازندران، بود. آقا [شهید اکبری] در همسایگی ما بود. پدرم خیلی آقا را دوست داشت و بعد از اینکه خانواده‌اش از من خواستگاری کردند با مهریه 1500 تومان در 16 سالگی به عقد همسرم درآمدم و بعد به مشهد رفتیم.
من با همان سن و سالم به روحانیون علاقه‌مند بودم و به خاطر همین، همیشه دوشادوش همسرم حرکت می‌کردم. او خیلی خوش اخلاق و مردمی بود و من هیچ بدی از او ندیدم. 

برای شاگردی حضرت امام(ره) به نجف رفتیم


شهید اکبری ابتدا در حوزه علمیه کوهستان و در محضر آیت‌الله کوهستانی درس خوانده و سپس در حوزه علمیه ساری ادامه تحصیل داد. همسرم بعد از تحصیلات مقدماتی به حوزه علمیه مشهد رفت و ادبیات عرب، صرف و نحو، منطق، مبانی بیان و یک دوره فقه و اصول استدلالی را نزد اساتیدی همچون مرحوم آیت‌الله حاج شیخ هاشم قزوینی، مرحوم آیت‌الله میلانی و میرزا احمد مدرس آموخت.
ما صاحب یک دختر به نام نفیسه و یک پسر به نام مجتبی بودیم که به همراه چند نفر دیگر از روحانیون نفری 100 تومان به یکی از آشنایان آقا دادیم و عازم نجف شدیم. حدود یک هفته در نخلستان و کنار شط ‌العرب ماندیم تا اینکه توانستیم به نجف برسیم. 
همسرم از شاگردان امام خمینی (ره) و آیت‌الله حکیم بود. آقا در حوزه نجف علم و فقاهت خواند. من نتوانستم در این مدت از نزدیک خدمت امام (ره) برسم اما وقتی که همسرم به محضر امام خمینی مشرف شده بود، من هم به دیدن همسر ایشان رفتم. جلوی در منزل امام (ره) یک پرنده بود و هر کسی که داخل منزل می‌شد، آن پرنده سلام می‌کرد. ما در محله «لب‌سور» بودیم و حضرت امام در محله «بُراق» بودند.
در مواجهه با مشکلات دست به دامان حضرت علی(ع) می‌شدیم
 
منبع درآمدمان در عراق هم فقط حق طلبگی بود. در آنجا اگر با مشکلی برخورد می‌کردیم یا اینکه بچه‌ها بیمار می‌شدند، به زیارت حضرت علی(ع) می‌رفتیم و شفای بچه‌ها را از حضرت می‌گرفتم. آقا در آنجا خوب بلد بود عربی صحبت کند اما من خوب بلد نبودم و فقط متوجه می‌شدم طرف مقابل چه می‌گوید. دخترم نفیسه هم که دو کلاس ابتدایی را در نجف درس خواند، زبان عربی را خوب یاد گرفته بود.


آقا اعلامیه‌های امام(ره) را از نجف به ایران می‌آورد


در نجف که بودیم، آقا، اعلامیه امام خمینی(ره) را لای عمامه خود می‌گذاشت و به ایران می‌آورد و من به همراه بچه‌هایمان که حالا چهار تا شده بودند، در نجف ماندم و آقا برای رساندن اعلامیه امام (ره) به ایران آمد. در یکی از این سفرها که راه عراق و ایران بسته شده بود، آقا از مرز ترکیه و حلب وارد ایران شد.
در آن زمان نزدیک منزل آیت‌الله حکیم حسینیه شوشتری‌ها بود. ما در آنجا برای مراسم روضه می‌رفتیم اما مستقیم به محضر آیت‌الله حکیم نرسیدم. 
پس از تهدید عراق به ایران بازگشتیم


حدود 8 ـ 9 سال در نجف بودیم که بعد از تیرگی روابط عراق و ایران در سال 1351، ما هم همه داشته و نداشته‌هایمان را رایگان به همسایه‌هایمان در نجف دادیم و به ایران بازگشتیم. مسئولان عراق تهدید کرده بودند که اگر تا فردا صبح نروید، شما را می‌کشیم.
بعد از این جریان ما به همراه آقای مؤمنی، طائبی و شریعتی از گرگان به شهر قم آمدیم و بعد از مدتی به ساری رفتیم. 
آقا بعد از سخنرانی در مساجد مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفت
 
شهید اکبری قبل از پیروزی انقلاب در مساجد سخنرانی می‌کرد. خودش برایم تعریف می‌کرد که «در منبر در رابطه با رژیم طاغوت صحبت کردم و بعد از اینکه از منبر پایین آمدم تا میدان شهدا در ساری، چند نفر پشت سرم می‌آمدند و حرف‌های زشت می‌زدند». در آن دوران ما هم به صورت خانوادگی در تظاهرات‌های علیه رژیم طاغوت شرکت می‌کردیم.
آقا، روحانی کاروان‌های اعزامی به مکه بود که با آقایان فلاح‌نژاد و خشکبار به حج ‌رفتند؛ او حدود 10 سال همین برنامه را داشت.
بعد از انقلاب هم در سال 1358، آقا عضو هیئت پنج نفره واگذاری اراضی کشاورزان شد. وی در دوره جنگ دو بار در دوره‌های 3 ماهه به عنوان مبلغ در جبهه حضور پیدا ‌کرد. آقا به همراه شهید قاسمی دو سه بار هم به حزب جمهوری اسلامی رفته بود.
آقا چند روز قبل از شهادتش برای شهید شدن گریه می‌کرد
 
بعد از شهادت شهید چمران، غروب یک روز با آقا نشسته بودیم، تلویزیون شهید چمران را نشان می‌داد. دیدم آقا همین طور دارد اشک می‌ریزد. به او گفتم «برای چه گریه می‌کنید؟» او گفت «خدا این شهید شدن را هم نصیب ما کند». گفتم «پس تکلیف من و بچه‌ها چه می‌شود؟» او گفت «ما خدا را داریم؛ غصه هیچ چیزی را نخور، خدا بزرگ است؛ بچه‌ها هم بزرگ می‌شوند».
بالاخره آقا برای برگزاری جلسه در حزب به تهران رفت و شهید شد. بعد از شهادت آقا، در هفتم تیرماه، به دیدار امام خمینی(ره) رفتیم و امام دستی به سر پسرم مرتضی که یازده ساله بود، کشید. در آن زمان نفیسه 16 ساله بود و دخترم، مبارکه یک ساله و شیرخواره بود.
همه افتخارم این است که بعد از شهادت همسرم، 6 یادگار او را گرچه با سختی اما به درستی تربیت کردم و همه آنها امروز تحصیلکرده و انسان‌های باخدایی هستند.

عکس یادگاری ژنرال ها با پیژامه!

در سال های دفاع مقدس ، سرداران ارشد سپاه و ارتش که حضوری مستمر در جبهه ی جنوب داشتند ، خانه و کاشانه خود را به خوزستان منتقل کرده و عمدتا در اهواز مستقر می شدند. عکس زیر ، جمعی از سردارانی را به تصویر کشیده است که در منزل یکی از همین عزیزانِ موجود در عکس ، در شهر اهواز میهمان هستند و احتمالا این میهمانی جلسه ای است درباره ی امور جبهه و جنگ.
 احتمالا محل عکسبرداری ، منزل سردار محمدعلی(عزیز جعفری) است که در زمان ثبت این عکس (زمستان سال 65 یا 66)فرماندهی قرارگاه نجف را بر عهده داشت. در تصویر ، حجت الاسلام محمود محمدی عراقی دیده می شود که در آن زمان نمایندگی امام در سپاه را بر عهده داشتند.
افراد موجود در عکس به ترتیب از سمت راست عبارتند از:
1 -مهدی کیانی 
2- عباس سرخیلی
3-سردار شهید علی هاشمی
4-حجت الاسلام محمود محمدی عراقی
5-سردار محمدعلی(عزیز) جعفری(فرمانده فعلی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
6-یزدان مویدنیا
7- سردار احمد سوداگر

8-محمدجعفر اسدی