کتاب «دستهایش خونی، چشمهایش گریان» نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه مجموعهای از 57 داستان کوتاه درباره انقلاب اسلامی است. این کتاب حاوی داستانهایی جذاب و البته با پایانهای غافگیر کننده است. راوی این داستانها نه از بالا بلکه همراه با مردم و از میان مردم راوی لحظههای انقلاب است و با کوتاهترین جملهها داستان را برای مخاطب نقل میکند.
داستانهای ابراهیمی گاه تنها دو جمله هستند و او با همین دو جمله تمام قصه انقلاب را روایت میکند. قصههای کتاب نتیجه گیری یا پایان خاص ندارند و خواننده خودش قاضی قصههای انقلاب نویسنده است.
این کتاب را انتشارات شهرستان ادب منتشر کرده است و در این گزارش، چند داستان زیبا را از این مجموعه گل چین کرده و تقدیم خوانندگان میکنیم.
**من خمینی فروش نیستم
پرسیدم: «چنده؟»
پیرمرد، به هندوانههای پوسیده نگاه کرد و گفت: «چند روزه آقای خمینی دستگیر شده؟»
بازار، حدود یک هفتهای بود که بسته شده بود؛ به خاطر اعتصاب بازاریها و روزنامهنگاران.
گفتم: «نمیدونم... هفت هشت روزی میشه.»
پیرمرد به چرخدستیاش تکیه داد و نگاه کرد به قفل در مغازهها. بعد، کلاه مندرساش را برداشت و سرش را خاراند. با خود گفتم: «خرجی زن و بچهاش را چهجوری میدهد با این اوضاع و احوال اعتصاب و تعطیلی؟!» خواستم چند تا از هندوانههای خراب شدهاش را بخرم تا کمکی کرده باشم به او.
اشاره کردم به هندوانهها و گفتم: «از این پنج تا برام میکشی؟» پیرمرد کلاهاش را برداشت و تکاند و به سرش گذاشت. دوباره به کرهکره مغازهها نگاه کرد و بعد با غیظ به چشمهای من خیره شد و گفت: «برو آقا! من خمینی فروش نیستم!»
* من هر روز میدان انقلاب را جارو میکنم
- «دو میلیون تومن؟!»
خودکار را انداخت روی برگه و گردناش را خاراند: «تو برای انقلاب چه کار کردی که دو میلیون وام میخوای از ما؟... دو میلیون!»
مرد مِنّ و منّی کرد و گفت: «کار؟ نه، من هر روز میدان انقلاب را جارو میکنم.»
رئیس سرش را بلند کرد و گفت: «شغل؟»
مرد گفت: «کارگر شهرداری.»
رئیس امضاء کرد و گفت: «احسنت!»
* از یادداشتهای روزانه محمدرضا پهلوی: این مردم بدون شاه چه کار میکنند؟
- 24 دی:
- «نمیدانم چه کار کنم. به فرح گفتم چه کار باید بکنیم؟ گریه کرد. من هم گریه کردم. بعد از گریه کردن، قدری سبک شدم. ولی همچنان احساس گیجی میکردم.»
- 25 دی:
- «به همه دربار گفتم نمیشود. باید برویم. باید برویم. باید بروم. آن احمقها من را دلداری دادند. فرح دوباره گریه کرد. به من گفت بروم جلوی تلویزیون گریه کنم. نمیدانم بروم یا نه. پدرسوختهها نمیدانند انگار من حالم خوب نیست.»
- 26 دی:
- «دستور دادم بارو و بندیل را جمع کنند. به اندازهای لازم وسیله برداشتهام. دیگر مثل 28 مرداد دچار مشکل نمیشویم. چند هواپیما بردهاند از چند روز قبل. موقع خداحافظی به مردم گفتم خسته شدهام. دارم میروم برای استراحت، و گریه کردم. حیفِ این همه خدمتی که به این مردم نمکنشناس کردم؛ حیف. اوف...»
- 27 دی:
- «سالم رسیدیم. نمیدانم در کجایم؛ نمیدانم. کاش این همه خدمت به این مردم نمکنشناس نمیکردم؛ کاش! برای این مردم کاملاً متأسفم که بدون شاه چه کار میخواهند بکنند. یعنی اینها نمیدانند شاه سایه خدا بر روی زمین است؟ برای مردم ایران متأسفم!»
* مادرش چشمهای شاه را در میآورد
فرمانده گفت: «بزن این زنیکهرو. داره عکس شاهو پاره میکنه.»
سرباز گفت: «گیر کرده. کار نمیکنه.» تفنگاش را نشان فرمانده داد.
فرمانده گفت: «یکی دیگه بگیر.» بعد اشاره کرد به دو قطعه اسلحهای که به دیوار تکیه داده شده بود.
سرباز گفت: «اونها که دوربیندار نیستن» بعد، شروع کرد با اسلحه خودش ور رفتن. بعد، از دوربین نگاه کرد. دید مادرش دارد چشمهای شاه را با انگشتاش درمیآورد.
فرمانده گفت: «چرا مِس مِس میکنی؟!»
سرباز، اول تیر هوایی زد تا آن زن فرار کند، بعد پیشانی شاه را نشانه گرفت.
فرمانده گفت: «پدرسوخته!»
* به دستهایش نگاه کن
شاه قبل از این که سوار شود، اشکاش را پاک کرد و از مردم خداحافظی کرد.
مادر گفت: «آخی! طفلکی!»
پدر گفت: «چی؟»
مادر گفت: «اشکهاشو ندیدی؟ دلم سوخت»
بعد، اشکهای خود را با بال روسری گرفت.
پدر گفت: «زن ساده! به چشمانش نگاه نکن، به دستانش نگاه کن که خون میچکه...»
* دیالوگ شاه و مردم
- «من صدای انقلاب شما را شنیدم»
- «شاه، تو را میکشیم.»
سه دهه از پیروزی انقلاب اسلامی ایران می گذرد و در این سال ها، سیمای جمهوری اسلامی و رسانه های جهان، فیلم های متنوع و متعددی را از خشم و طغیان عمومیِ ملت مسلمان ایران، علیه رژیم پهلوی به نمایش گذاشتند. میزان تاثیر گذاری برخی از این فیلم ها به حدی بود که شهرت جهانی پیدا کردند و به نمونه هایی کلاسیک از اسناد به جا مانده از انقلاب های تاریخ جهان تبدیل شدند. یکی از این فیلم ها ، متعلق است به «محمد صدر زاده» فیلم برداری که در روزهای آتش خون، با چشم شیشه ای خود به ثبت حماسه های مردم ایران مشغول بود و آثاری ماندگار از خود به جا گذاشت. در این فیلم، جوانی که کاپشنِ جیرِ کرم رنگی به تن دارد و طرحی از حضرت امام بر سینه اش نصب کرده است، دستان خون آلود خود را به دوربین نشان داده و چیزهایی می گوید که البته صدایش در فیلم نامفهوم است.
فیلم مذکور در چهار راه وصال تهران
گرفته شده است. این جوان، «علی اصغر رجبی» نام دارد و در آن لحضات، تنها چند
دقیقه از شهادت دوستش به ضرب گلوله ی عوامل رژیم پهلوی می گذشت. علی اصغر، دستان
خود را به خونِ دوست شهیدش رنگین می کند و مظلومیت وی را در خیابان انقلاب فریاد می
کشد و در همین زمان، دوربینِ«محمد صدرزاده» او را برای همیشه در تاریخ ثبت می
کند.
علی اصغر، چند سال
بعد، لباس رزم می پوشد و به معرکه ی جهاد می شتابد و سرانجام در نبرد با متجاوزانِ
بعثی، جان تابناکش را هدیه به درگاه دوست می کند.
پیکرِ پاک شهید «علی اصغر رجبی»، هیچ گاه پیدا نشد و او
مزاری ندارد تا در کنار آن، برای ارواحِ درمانده ی خود فاتحه ای بخوانیم، اما اگر
خوب نظاره کنی، دستانِ خون آلودِ او، بر بامِ تاریخ، همچنان مظلومیت فرزندانِ روح
الله را به رخ می کشد وپرچمِ «هل من ناصر ینصرنی» را برافراشته
است.
شهید علی اصغر رجبی
حضرت آیت الله خامنهای که در یازده بهمن سال ۱۳۶۳ با شبکه دو تلویزیون درباره خاطرات 22 بهمن سخن میگفتند، پس از بیان مختصری از روند مبارازات با محوریت مسجد کرامت مشهد، به ماجرای حمله به بیمارستان امام رضای این شهر و تحصن علما و بزرگان در آن اشاره کردند و گفتند: در همهی شهرها جریانات پرهیجان و تعیینکنندهاى وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه کسى اینها را به زبان نیاورده. اینها تکه تکه، سازندهی تاریخ روزهاى انقلاب است.
بخشهایی از این گفتوگو که از کتاب "مصاحبهها" آورده شده است، در ادامه میآید:
اگر من زندگى (قبل از انقلاب) را غیر از این گذرانده بودم، یقینا برایم مایه تأسف بود
جناب آقاى خامنهاى شما در طول مبارزات خودتان قطعا خاطرات بسیار از آن روزهایى که در مشهد و مسجد کرامت گوهرشاد حضور داشتید، دارید و این در حالى است که در آن زمان مسجد کرامت خود نقطهاى براى حرکت در طول تاریخ مبارزات و تظاهرات مردمى در مشهد و در روز ۲۲ بهمن بود. لذا اولین مطلبى که مىخواهم خدمتتان عرض کنم این است که اگر از آن روزهاى تظاهرات پر التهاب مشهد خاطرهاى مد نظر دارید، بیان فرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم/ جواب این سؤال براى من خیلى مشکل است زیرا من در سال ۱۳۴۳ از قم به مشهد مراجعت کردم و در مشهد سکونت گزیدم تا سال ۱۳۵۷ که از مشهد خارج شدم. البته غیر از مدتهایى که در بازداشت و یا تبعید بسر بردم، بقیه اوقات را در مشهد گذراندم و تمام این دوران براى من اشباع از خاطرههاى دوران انقلاب است.
یعنى شاید کمتر زمانى از دوران ۱۳ - ۱۴ سالهى اقامت در مشهد را مىشود در ذهنم پیدا کنم که در آن یک نشانى یا جاى پایى از مسائل انقلاب نباشد. البته با توجه به اینکه انقلاب در ادوار مختلف به حقیقت یک حرکت را تعقیب مىکرد این حرکت در زندگى و وضع ما در این ۱۳ - ۱۴ سال هم همین طور مشهود بود.
یعنى من وقتى - فرض کنید - سال ۱۳۴۳ که به قصد سکونت به مشهد رفتم یا قبل از آن در سال ۱۳۴۱ که ابتداى شروع مبارزات بود را در نظر مىگیرم و زندانها و بازداشتها صورت مىگرفت، یعنى سالهاى ۴۱ - ۴۲ و ۴۳ را من در قم طلبه بودم و اگر به مشهد مىآمدم در رابطه با قم کار داشتم و در این دوران روند مبارزه و وضع خودم را در این مبارزه یک جور مىبینم.
بعد سالهاى ۴۷ - ۴۸ یک جور است. سال ۴۹ - ۵۰ یک جور هست. از ۵۰ تا سال ۵۵ هم یک جور است و از ۵۵ تا سال ۵۷ هم یک جور دیگر. یعنى اینها یک تاریخى را تشکیل مىدهند و نشان دهنده یک سیر و یک روندى به اصطلاح هستند که از آغاز تا پایان مراحل مختلفش مشخص است. از کجا شروع شده و چگونه از یک دوره به دوره دیگر تبدیل یافته و این را ما در آن روزها نمىفهمیدیم و حالا که داریم به پشت سرمان نگاه مىکنیم، مىبینیم داستانهایى بوده است که هر کدام یک خاطرهاى دارد که خیلى مشکل است انسان بتواند از بین این همه خاطره تلخ و شیرین گوناگون یکى را انتخاب کند. البته الان همه آن خاطرهها شیرین است و من قدرى مىاندیشم آن شدتها و تلخىها همه در کامم شیرین مى آید و اگر من زندگى را غیر از این گذرانده بودم یقینا برایم مایه تأسف بود.
در مسجدی نماز میخواندم که مامومینش حدود 20 نفر بودند اما بعد از چند ماه آوازهاش در مشهد پیچید
اما اینکه اشاره کردید به مسجد کرامت بد نیست شمهاى هم از این مقوله بگویم. من قبلا امام جماعت مسجد دیگرى به نام مسجد امام حسن مجتبى علیه السلام بودم که نزدیک منزلمان در یک خیابان نسبتا خلوت و تا یک حدودى هم دور افتاده بود. در آغاز کار که آنجا نماز را شروع کردم مرا دعوت کردند براى امام جماعت آن مسجد.
ساختمان آنجا عبارت بود از یک اطاق کوچکى و نمازگزاران و مستمعینش هم دو سه صف پنج شش نفره را تشکیل مىدادند که از پیرمردها و آدم هاى متوسط آن حول و حوش مسجد بودند. یک باربر بود به نام ملا حاجى حاضر از رفقاى همان مسجد است یک قهوه چى نزدیک مسجد بود یک شاگرد مکانیک و بقیه هم از همین قبیل بودند و غالبا هم مسن بودند.
سازنده مسجد هم یک حاجى خیر و همسایه مسجد بود و به طور خلاصه شاید عدهاى حدود بیست نفر مى شدند. وقتى من رفتم آنجا شب اول یا شب دوم سوم که نماز خواندیم از جاى خود بلند شدم رو کردم به مردم گفتم: "با این چند شبى که ما اینجا دور هم جمع شدیم یک حقى شما به گردن من پیدا کردید و یک حقى هم من به گردن شما پیدا کردهام. اما حق شما بر گردن ما این است که من یک قدرى براى شما حرف بزنم و حدیثى چیزى برایتان بخوانم. حق من هم به گردن شمااین است که شما آن حرفهاى مرا گوش کنید و یاد بگیرید و لذا من حق خودم را عمل مى کنم. آیا شماها هم حاضر هستید حق خودتان را ادا کنید؟ - خیلى خوشحال شدند و - گفتند آرى."
در طول مدت خیلى کمى این مسجد کوچک از جمعیت پر شد به طورى که دیگر جا تنگ شد و همان حاجى که همسایه مسجد بود همت کرد از عقب مسجد یک مقدارى به آن اضافه کرد و مسجد بزرگتر شد و در مدت شاید دو سه ماه آوازه این مسجد در مشهد بخصوص در میان جوانها پیچید.
به طورى که وقتى مسجد کرامت که بهترین و بزرگترین مسجد محله در مشهد محسوب مىشود ساخته و آراسته و کامل شد، بانى و کسبه دوروبر آن مسجد مناسب دیدند بیایند بنده را که در آن مسجد پیشنماز بودم ببرند در مسجد کرامت تا آن مسجد داراى اجتماع خوبى بشود و همین طور هم شد. مرا بردند آن مسجد و اجتماع زیادى در آنجا تشکیل شد که شما مثل اینکه آنجا بودهاید و اجتماعات آن مسجد را مشاهده کردید که واقعا یک حرکت فکرى در بین قشرهاى متوسط ایجاد شد.
قبل از آن من با دانشجویان ارتباطات زیادى داشتیم. کلاس هاى متعددى براى جوانها و دانشجویان و طلبهها برقرار کردم، لکن قشرهاى متوسط شهر و مردم کوچه و بازار که از مسائل انقلاب بخصوص مسایل بنیانى انقلاب چندان اطلاعى نداشتند، از سال ۴۲ وقتى مسایل همه گیر شد و چند سالى از مسجد کرامت گذشته بود مجددا با حفظ فضاى انقلاب یک تحولى در مشهد به وجود آوردند.
البته مسجد کرامت خاطرات زیادى دارد که از جمله به من اطلاع دادند که از ساواک اعلام کردهاند دیگر حق ندارم بروم مسجد کرامت و بعد از مدتى که در آن مسجد رفت و آمد داشتم و شاید هر هفته شش شب آنجا صحبت مىکردم و اجتماعى زیادى در آنجا تشکیل شد بالاخره ساواک آنجا را تعطیل کرد و برگشتم مجددا به مسجد امام حسن علیه السلام منتها دیگر مسجد امام حسن علیه السلام گنجایش جمعیتى که با من بودند، را نداشت. لذا اهل محل و همان حاجى سابق الذکر - که خدا انشاالله او را حفظ کند مرد خیر و خوبى بود - او همت کرد و یک مسجدى بزرگتر از مسجد کرامت در همان محل مسجد امام حسن علیه السلام به وجود آورد که الان آن مسجد هست.
سال 57 در مسجد کرامت ستاد راه انداختیم
دومین سؤالى که داشتم این است که بفرمایید روز ۲۲ بهمن (یوم الله) شما کجا تشریف داشتید؟ و اگر ممکن است یک خاطره ویژه از آن روز را براى ما بیان فرمایید.
این سؤال شما رابطهاش با آن بحثى که قبلا مى کردم خیلى ضعیف است و این را که شما سؤال مىکنید، اگر بخواهید یک مقدارى رابطهاش بیشتر شود بد نیست بعد از چند سال برگردیم به مسجد کرامت.
"مسجد کرامت" بعد از گذشت چند سال در سال 57 مجدداً مرکز تلاش و فعالیت شد و آن هنگامى بود که من از تبعید- جیرفت- برگشته بودم مشهد. گمانم اواخر مهر یا ماه آبان بود. وقتى بود که تظاهرات مشهد و جاهاى دیگر آغاز شده بود بود و یواش یواش اوج هم گرفته بود.
ما آمدیم؛ یک ستادى در مسجد کرامت تشکیل شد براى هدایت کارهاى مشهد و مبارزات که مرحوم شهید هاشمىنژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و یک عده از برادران طلبه جوانى که همیشه با ما همراه بودند که دو نفرشان الان شهید شدهاند- یکى شهید موسوى قوچانى یکى هم شهید کامیاب؛ این دو نفر جزو آن طلبههایى بودند که دائماً در کارهاى ما با ما همراه بودند- آنجا جمع مىشدیم و مردم هم در رفت و آمد دائمى بودند. آنجا شد ستاد کارهاى مشهد؛ و عجیب این است که نظامیها و پلیس از چهارراه نادرى که مسجد هم سر چهارراه بود جرأت نمىکردند این طرفتر بیایند؛ از هیجان مردم. ما توى این مسجد روز را با امنیت مىگذراندیم و هیچ واهمهاى که بریزند این مسجد را تصرف کنند یا ماها را بگیرند نداشتیم، ولیکن شب که مىشد آهسته از تاریکى شب استفاده مىکردیم و مىآمدیم بیرون و در یک منزلى غیر از منازل خودمان شب را چند نفرى مىماندیم.
شب و روزهاى پرهیجان و پرشورى بود؛ تا اینکه مسائل آذرماه مشهد پیش آمد که مسائل بسیار سختى بود؛ یعنى اولش حمله به بیمارستان بود که ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم، در روزى که حمله شد در همان روز ما حرکت کردیم. رفتن به بیمارستان هم ماجراى جالبى است؛ اینها چیزهایى هست که هیچکس هم متعرضش نشده؛ چون کسى نمىدانسته.
در همهی شهرها جریانات پرهیجان و تعیینکنندهاى وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه کسى اینها را به زبان نیاورده. اینها تکه تکه، سازندهی تاریخ روزهاى انقلاب است. وقتى که خبر به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پاى تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم؛ دیدم از بیمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غیرآشنا از آن طرف خط دارند با کمال دستپاچگى و سراسیمگى مىگویند حمله کردند، زدند، کشتند؛ به داد برسید... بچههاى شیرخوار را زده بودند، من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم؛ آمدیم این اطاق، عدهاى از علما در آن اطاق جمع بودند. چند نفر از معاریف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل یکى از معاریف علماى مشهد بود. من رو کردم به این آقایان گفتم که وضع در بیمارستان اینجورى است و رفتن ما به این صحنه احتمال زیاد دارد که مانع از ادامهی تهاجم و حمله به بیماران و اطباء و پرستارها و... بشود؛ و من قطعاً خواهم رفت. آقاى طبسى هم قطعاً خواهند آمد.
ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم اما خب مىدانستم که آقاى طبسى میآیند؛ پهلوى هم نشسته بودیم. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت؛ اگر آقایان هم بیایید خیلى بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما به هر حال مىرویم. لحن توأم با عزم و تصمیمى که ما داشتیم موجب شد که چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند که ما هم مىآییم از جمله آقاى حاج میرزاجواد آقاى تهرانى و آقاى مروارید و بعضى دیگر. ما گفتیم پس حرکت کنیم. حرکت کردیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان. گفتیم پیاده هم مىرویم.
وقتى که ما از آن منزل آمدیم بیرون، جمعیت زیادى هم در کوچه و خیابان و بازار و اینها جمع بودند، دیدند که ما داریم مىرویم. گفتیم به افراد که به مردم اطلاع بدهند ما مىرویم بیمارستان و همین کار را کردند؛ گفتند. مردم افتادند پشت سر این عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را- شاید حدود سه ربع تا یک ساعت راه بود- پیاده طى کردیم. هرچه مىرفتیم جمعیت بیشتر با ما مىآمد و هیچ تظاهر- یعنى شعار و کارهاى هیجانانگیز- هم نبود؛ فقط حرکت مىکردیم به طرف یک مقصدى؛ تا اینکه رسیدیم نزدیک بیمارستان.
بیمارستان امام رضاى مشهد یک فلکهاى جلویش هست، یک میدانى هست جلویش که حالا اسمش فلکهی امام رضاست و یک خیابانى است که منتهى مىشود به آن فلکه؛ سه تا خیابان به آن فلکه منتهى مىشود. ما از خیابانى که آنوقت اسمش جهانبانى بود- نمىدانم حالا اسمش چیست- داشتیم مىآمدیم به طرف آن خیابان که از دور دیدیم سربازها راه را سد کردند. یعنى یک صف کامل و تفنگها هم دستشان، ایستادهاند و ممکن نیست از اینها عبور کنیم. من دیدم که جمعیت یک مقدارى احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهاى اهل علمى که بودند گفتم که ما باید در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچگونه تغییرى در وضعمان پیش برویم تا مردم پشت سرمان بیایند؛ و همین کار را کردیم.
سرها را انداختیم پایین، بدون این که به رو بیاوریم که اصلاً سربازى و مسلحى وجود دارد در مقابل ما، رفتیم نزدیک. به مجرد این که مثلاً به یک مترى این سربازها رسیدیم، من ناگهان دیدم مثل اینکه بىاختیار این سربازها از جلو پس رفتند و یک راهى به قدر عبور سه چهار نفر باز شد، ما رفتیم. فکر آنها این بود که ما برویم، بعد راه را ببندند اما نتوانستند این کار را بکنند. به مجرد این که ما از این خط عبور کردیم، جمعیت ریختند و اینها نتوانستند کنترل بکنند. شاید در حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا دم در بیمارستان آمدند؛ بعد هم گفتیم که در را باز کنند. طفلکها بچههاى دانشجو و پرستار و طبیب و اینها که توى بیمارستان بودند، با دیدن ما جان گرفتند. گفتیم در بیمارستان را باز کردند و وارد شدیم. رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان؛ یک جایگاهى بود آنجا و یک مجسمهاى چیزى هم به نظرم بود که بعدها آن مجسمه را هم فرود آوردند و شکستند. لکن آن وقت به نظرم مجسمه هنوز بود...
پوکهها را به خبرنگاران خارجی نشان دادم و گفتم که این یادگاریهای ماست؛ به دنیا نشان بدهید
به مجرد این که رسیدیم آنجا، ناگهان جای رگبار گلولهها را دیدیم. بعد که پوکههایش را پیدا کردیم، دیدیم کالیبر 50 بوده؛ چقدر واقعاً اینها گستاخى در مقابل مردم به خرج مىدادند. در حالى که براى متفرق کردن مردم یا کشتن یک عده مردم، کالیبرهاى کوچک مثلاً ژ 3 یا این چیزها هم کافى بود؛ اما با کالیبر 50 که یک سلاح بسیار خطرناکى است و براى کارهاى دیگرى به درد مىخورد، اینها به کار بردند روى مردم. بعدها که در آن بیمارستان متحصن شدیم، من آن پوکهها را جمع کرده بودم از زمین، خبرنگارهاى خارجى که آمده بودند، من این پوکهها را نشان مىدادم؛ مىگفتم که این یادگارىهاى ماست؛ ببرید به دنیا نشان بدهید که با ما چگونه رفتار مىکنند.
جهت پیگیری ادامه ماجرا به ادامه مطلب مراجعه نمایید
جهت مشاهده تصاویر و ماجرا به ادامه مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب ...