امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

تفحصنامه

کنار جنازه عراقى
چند روزى بود که «بهزاد گیجلو» سرباز تفحص، پاپیچ شده بود که: «من خواب دیدم کنار آن جنازه عراقى که چند روز پیش پیدا کردم، چند شهید افتاده…» دو – سه روز پیش از آن، در اطراف ارتفاع 146 یک جنازه پیدا کردیم که لباس کماندویى سبز عراقى به تن داشت. پلاک هم داشت که نشان مى داد عراقى است. ظاهراً بهزاد خواب دیده بود که کسى به او مى گفت در سمت راست آن اسکلت عراقى چند شهید دفن شده اند.

آن شب گیجلو ماند پهلوى بچه هاى نیروى انتظامى و ما برگشتیم مقر. فردا صبح که برگشتیم، در کمال تعجب دیدیم درست سمت راست همان جنازه عراقى، پیکر پنج شهید را خوابانده روى زمین. تا ما را دید ذوق زده خندید و گفت: – بفرما آقا سید، دیدى، هى مى گفتم یک نفرى توى خواب به من مى گه سمت راست اون جنازه عراقى رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم.

آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند.


ثمره زیارت عاشورا

عید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پکر. چند روزى بود که هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان مى رفتیم کار را شروع مى کردیم و تا غروب زمین را مى کندیم، ولى دریغ از یک بند استخوان. آن روز مهمانى از تهران برایمان آمد. کاروانى که در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهل بیت(علیه السلام) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحى که در فکه بودند، زیارت عاشوراى با صفایى خواند.خیلى با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشک ها جارى شد و دل ها خون شد به یاد کربلاى حسینى، به یاد اباعبدالله در صحراى برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فکه. فکه، والفجر یک.

به یاد چند شب و چند روز عملیات در 112 و 143 و 146. به یاد شهدایى که اکنون زیر خاک پنهان بودند. زیارت عاشورا که به پایان رسید، «على محمودوند» دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم. گفتم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تمام شد. رفتم که شهید پیدا کنم» و رفت. دم ظهر بود که با صداى بوق وانتى که از دورمى آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. على محمودوند بود که شهیدى یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد که زیارت عاشورا چه کارها مى کند.


جرعه اى به نیت شفا

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است…» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دکتر و درمان…». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده…». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى از آب فکه ببرم…


جرعه اى آب زلال

حاج آقا کربلایى، مسئول عقیدتى سیاسى یگان ژاندارمرى مستقر در فکه بود. تعریف مى کرد: – در یگان ما عده اى هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزى اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند: «خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است…» بعد به هر کدام جرعه اى از آن آب داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید. آب را سرکشیدند و پرسیدم: «حالا به نظر شما این آبى که خوردید چه جورى بود؟» همه متفق القول گفتند: «هیچى. آبى تازه و زلال، بدونه هرگونه ماندگى…» خنده مرا که دیدند. جا خوردند. پرسیدند: «علت چیه؟» قمقمه را نشانشان دادم و گفتم: «این آبى که شما خوردید متعلق به این قمقمه بود که دوازده سال تمام زیر خاک کنار یک شهید بوده…» مات و مبهوت به یکیدگر نگاه مى کردند. اول فکر کردند شوخى مى کنم. باورشان نمى شد آب، آنقدر زلال و خوش طعم باشد. صلواتى که فرستادند، همه تعجب و بهتشان را مى رساند.


راوی : سید احمد میرطاهری

شهیدی که هلی‌کوپتر آمریکایی می‌ زد


در سال‌های پایانی جنگ، خلیج فارس برای ایران بسیار ناامن شده بود؛ عراق خیلی راحت کشتی ها و سکوهای نفتی ایران را می زد. کویت بخشی از سرزمین و عربستان، آسمانش را در اختیار صدام قرار داده بودند. فرماندهان عالی رتبه‌ی سپاه، جریان عبور آزاد و متکبرانه‌ی ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند.

حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، می زدم.» همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردارشهید بیژن گرد و نیز هم‌رزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیات مقابله به مثل و اثبات این موضوع که با همت و رشادت دلیرمردان ایران اسلامی، خلیج فارس، چندان هم برای آمریکایی ها و نوکرانشان امن نیست، آماده سازند.


اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن‌هم با پرچم امریکا و اسکورت کامل نظامی توسط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطلاعاتی جهت انجام موفقیت آمیز این اقدام انجام داده بود.

در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَخاء» با نام مبدل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله‌ی 13 مایلی غرب جزیره‌ی فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوری که حفره ای به بزرگی 43 متر مربع در بدنه‌ی آن ایجاد گردید.

پس از اقدام دلیرانه‌ی سردار شهید مهدوی و همرزمانش در انفجار کشتی بریجتون، به پاس قدردانی از این عزیزان، برنامه‌ی دیدار با حضرت امام(ره) تدارک دیده شد و این شیران بیشه‌ی مردانگی و ایثار و شهادت، به دیدار پیر و مراد خود نائل آمدند.

در این دیدار، حضرت امام(رض) یکایک این سربازان جان برکف اسلام را مورد ملاطفت و تفقد خود قرار می‌دهد و پیشانی سردار شهید مهدوی را می‌بوسد. شهید، خود دراین‌باره چنین می‌گوید: «پس از اطلاع از اینکه حضرت امام(رض) از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کویتی و شکست اولین اقدام آمریکا، متبسم شده اند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، می‌دانم. برای ما رزمندگانِ خلیج فارس، همین تبسم و شادی امام (ره) در ازای همه‌ی زحمات شبانه روزی کافی است و اگرتا آخر عمر، موفق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم که حداقل برای یکبار هم که شده، موجب رضایت و شادی و تبسم امام عزیزمان گردیده ایم.»

دو خاطره زیبا از حمید داوود آبادی

امان از دست عمو حسین

خیلی‌ با صفا بود. آن‌ طور که‌ خودش‌ می‌گفت‌ بچه‌ چهارراه‌ مولوی‌ تهران‌است‌. باور نمی‌کردم‌، مگر اینکه‌ توی‌ عملیات‌ روحیاتش‌ را دیدم‌. خدا وکیلی‌کَکش‌ نمی‌گزید. با همان‌ اخلاق‌ «داش‌ مشدی‌» و لوطی‌ منشش‌. چطوری‌؟بفرمائید:
اوج‌ عملیات‌ والفجر هشت‌ بود. در منطقه‌ کارخانه‌ نمک‌، جاده‌ فاو ـ ام‌القصر مستقر بودیم‌ و چشم‌ انتظار دویست‌ ـ سیصد تانکی‌ که‌ مثل‌ لاک‌ پشت‌در جاده‌ رو به‌ رو می‌خزیدند و جلو می‌آمدند. خمپاره‌ و کاتیوشا هم‌ که‌ تادلتان‌ بخواهد می‌بارید. خستگی‌ امانمان‌ را بریده‌ بود. خستگی‌، تشنگی‌ وگرسنگی‌.
دیدن‌ قیافه‌ عمو حسین‌ همه‌ را به‌ خنده‌ واداشت‌. پدر آمرزیده‌ یک‌ سینی‌بزرگ‌ دستش‌ بود که‌ داخل‌ آن‌ چند بشقاب‌ فلزی‌ قرار داشت‌. مثل‌ کسانی‌ که‌جهیزیه‌ می‌برند؛ جلو که‌ آمد، دیدیم‌ داخل‌ بشقابها یک‌ پرس‌ «اُملت‌» خوش‌مزه‌ و مَلَس‌ وجود دارد. به‌ هر دو نفر که‌ می‌رسید، یک‌ بشقاب‌ همراه‌ یک‌ تکه‌نان‌ عراقی‌ می‌داد.
حتی‌ «صفرخانی‌» فرمانده‌ گردان‌، مات‌ مانده‌ بود که‌ این‌ غذا از کجا آمده‌است‌. همه‌ به‌ طرف‌ سنگر عمو حسین‌ هجوم‌ بردیم‌. خیلی‌ باحال‌ بود. درحالی‌ که‌ بچه‌ها سنگرهای‌ عراقی‌ را به‌ دنبال‌ نارنجک‌ و موشک‌ آرپی‌ جی‌می‌گشتند، عمو حسین‌ یک‌ چراغ‌ والور نفتی‌ ـ که‌ از شانس‌ خوبش‌ پر از نفت‌بود ـ همراه‌ با چند بشقاب‌ پیدا کرده‌ بود. همین‌ شده‌ بود انگیزه‌ که‌ زیر آن‌آتش‌ خمپاره‌ آنقدر بگردد تا یک‌ جعبه‌ تخم‌ مرغ‌، چند کیلو گوجه‌ فرنگی‌ ومقداری‌ روغن‌ و نان‌ از داخل‌ سنگر فرماندهی‌ لشکر عراقیها پیدا کند.
بعد از عملیات‌ والفجر هشت‌ دیگر عمو حسین‌ (حسین‌ کروندی‌) راندیدیم‌. هر کس‌ او را دید به‌ بچه‌های‌ گردان‌ شهادت‌ هم‌ خبر بدهد. یادش‌بخیر هر جا هست‌ در پناه‌ حق‌ مصون‌ باشد.



کمی‌ از بدی‌ شهدا بگوییم‌

بعضی‌ از شهدا یک‌ مقداری‌ بد بودند! بعضی‌ هایشان‌ هم‌ شاید بیشتر. مثلاًآنهایی‌ که‌ به‌ کسی‌ اجازه‌ نمی‌دادند مزاحم‌ خلوتشان‌ با خدا بشوند. شمابگویید، چکار باید می‌کردیم‌؟! وقتی‌ خودمان‌ از لحاظ‌ معنوی‌ پایمان‌ لنگ‌ بود،حق‌ نداشتیم‌ به‌ این‌ و آن‌ آویزان‌ شویم‌؟ مگر می‌شد کسی‌ را دید که‌ هر شب‌سیمش‌ را به‌ خدا وصل‌ می‌کند، ولی‌ طرفش‌ نرفت‌؟!
چقدر بعضی‌ از این‌ شهدا بد بودند، دوست‌ داشتند تنها بروند. دوست‌ داشتندکسی‌ از حال‌ و هوایشان‌ سر در نیاورد. دوست‌ داشتند خدایشان‌. انگار که‌ اگر ماهم‌ بغلشان‌ نماز شب‌ می‌خواندیم‌، ملائکه‌ آنها را نمی‌دیدند! شوخی‌ کردم‌.شاید فکر می‌کردند، نه‌ اصلاً حق‌ داشتند که‌ حضور ما خلوتشان‌ را بهم‌ می‌زد.عیبی‌ ندارد. خدا که‌ از آنها راضی‌ شد، ما کی‌ هستیم‌ که‌ طلبکار باشیم‌؟!
اینها که‌ چیزی‌ نیست‌! بعضی‌ هایشان‌ خیلی‌ خیلی‌ بد بودند. اصلاًنمی‌گذاشتند یک‌ کلمه‌ جلویشان‌ حرفی‌ بزنی‌. خیلی‌ دیکتاتور بودند. خیلی‌خشک‌ بودند. اصلا نمی‌شد جلویشان‌ زبان‌ باز کنی‌. نه‌، حالگیری‌ مستقیم‌ که‌نمی‌کردند. خدائیش‌ اول‌ خیلی‌ مؤدب‌ می‌گفتند! «برادر لطفاً غیبت‌ نکن‌...»اگر گوش‌ نمی‌دادی‌، آرام‌ بلند می‌شد و از اتاق‌ می‌رفت‌ بیرون‌.
آهان‌. شاهد موثق‌، همین‌ شهید «علی‌ اصغر صفرخانی‌» که‌ فرمانده‌ گردانمان‌بود. اصلاً این‌ جور آدمها را تحویل‌ نمی‌گرفت‌. چطور؟ مثلاً یکی‌ از فرماندهان‌گروهان‌ گفت‌:
ـ به‌ برادر صفرخانی‌ گفتم‌ «بعد از ظهر نبودی‌. جمع‌ بودیم‌ و کلی‌ خندیدیم‌...»تبسمی‌ کرد و گفت‌: «توی‌ اتاق‌ خوابیده‌ بودم‌.» گفتم‌ که‌ چرا خوابیدی‌،می‌آمدی‌ در جمع‌ ما، گفت‌: «حالا فکر کن‌ منم‌ اومده‌ بودم‌ و چند قهقهه‌می‌زدم‌ و یه‌ چندتایی‌ هم‌ غیبت‌ می‌کردم‌، این‌ بهتر بود، یا اینکه‌ رفتم‌خوابیدم‌؟»
حالا! دیدی‌ بعضی‌ شهدا چقدر بد بودند! تازه‌ اینها که‌ چیزی‌ نیست‌. بعداًبیشتر از این‌ از بدیشان‌ تعریف‌ می‌کنم‌.
بیخودی‌ اخمهایت‌ را درهم‌ نبر. بیخودی‌ رو ترش‌ نکن‌. چی‌ چی‌ می‌گویی‌پشت‌ سر مرده‌ غیبت‌ نکن‌. کی‌ گفته‌ آنها مرده‌اند؟ خودشان‌ حی‌ّ و حاضرند وتازه‌ آدم‌ زنده‌ هم‌ وکیل‌ و وصی‌ نمی‌خواهد. اگر قرار باشد جلوی‌ رویشان‌ غیبت‌کنیم‌، حالمان‌ را می‌گیرند.
«شوخی‌ کردم‌»

حاج حسین مگه تو شهید نشدی؟

تمامی روزهای سخت سال های دفاع مقدس برای رزمندگان دلاور خاطراتی زیبا و به یاد ماندنی رقم زده است، خاطراتی که با گذشت زمان طراوت و تازگی بیشتری پیدا می کند . به همین منظور خاطره ای از مردان بی ادعا را که از سال های دفاع مقدس است ، مرور می کنیم.



تمامی روزهای سخت سال های دفاع مقدس برای رزمندگان دلاور خاطراتی زیبا و به یاد ماندنی رقم زده است ، خاطراتی که با گذشت زمان طراوت و تازگی بیشتری پیدا می کند .

صبح روز اول بهمن ماه 65 بود . شب قبل را تا صبح با حاج یدا... تو کانال پرورش ماهی بودم . 10 روزی از شهادت حاج حسین گذشته بود و هنوز کسی لبخندی رو صورت حاجی ندیده بود. بد جوری بی طاقت شده بود و مدام تو خودش بود. تازه هوا کمی روشن شده بود که یک رزمنده ی بسیجی به طرف حاج یدا... آمد و گفت: برادر کلهر، من دیشب خواب دیدم حاج حسین میر رضی سر راهی ایستاده، جلو رفتم و به او سلام کردم و گفتم: حاج حسین مگه تو شهید نشدی؟ اینجا چه می کنی؟
- چرا من شهید شدم، اما منتظر کسی هستم.
پرسیدم: منتظر چه کسی؟
- قرار است حاج یدا... بیاید، منتظر او هستم.

حالت حاج یدالله دگرگون شد، او که پس از حاج حسین لبخندی به لب نیاورده بود خنده ای شیرین بر لبانش نشست و دست چپش را که سالم بود دور گردن بسیجی حلقه نموده و از پیشانی او بوسه ای گرفت.

هنوز ظهر نشده بود که خبر شهادت علمدار لشکر 10 سیدالشهدا (علیه السلام) را آوردند.

راوی: حاج احمد شجاعی

نگو نمی خوانم

پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم هادی عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا می‌رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه آفرینی‌های او را در عملیات‌ها تعریف می‌کردند. همه آن‌ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.

به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می‌زدیم، از ابراهیم می‌خواستند که برای آن‌ها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آن‌ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم! هر چه می‌گفتم: حرف بچه‌ها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایده‌ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که "دیگر مداحی نمی‌کنم"!

ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الآن موقع اذانه.

بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می‌دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه‌های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!!

اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه‌ بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.

ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با این‌که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد. اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یک‌دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: 

نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم