امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

قرار ...

داشت واسه خودش قبر حفر میکرد .

بهش گفتم : یه کم این قبر کوچیک نیست ؟!

گفت: قرار من با امام حسین(ع) اینه که سرم قطع بشه ، جنازه مو که میارن اندازه همین قبر باشه .

خبر شهادتش اومد ...

جنازه شو که آوردن دقیقا اندازه همون قبری بود که خودش حفر کرده بود .


ما را هدایت کنید، درسی به ما بدهید

وقتی طلبه های شیراز خدمت آیت الله بهاء الدینی رسیده و از ایشان درس خواستند و گفته بودند: 
«ما را هدایت کنید، درسی به ما بدهید»
آیت الله بهاءالدینی فرموده بودند:
«بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید، اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا دارید و هم آخرت »


قرار بود بهش درجه سرلشگری بدهند
گفتیم : بسلامتی ، مبارکه بابا !
خندید . تند و سریع گفت : خوشحالم اما درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست .
وقتی آقا (رهبر معظم انقلاب ) درجه رو بذارن رو دوشم ، حس می کنم ازم راضین .
وقتی که ایشون راضی باشن ، امام عصر (عج) هم راضین . همین برام بسه .

لباس تک سایز

شهادت لباس تک سایزیست که باید تن آدم به اندازه آن درآید ؛‌

هر وقت به سایز این لباس تک ساز درآمدی ،‌پرواز میکنی ...

مطمئن باش

شهید سید مرتضی آوینی



یکی از برادران «شهید سید مرتضی آوینی» دیربازی است که در آمریکا سکونت دارد. آنچه در ادامه می‌آید، خلاصه یکی از نامه‌های مرتضی به این برادر است.


مشرق با ذکر این مقدمه و با اشاره به عدم موفقیت برای دریافت متن کامل این نامه، به انتشار خلاصه آن پرداخته و می‌نویسد:

«برادر!

دلم می‌خواست امروز که ایران، این پسر گم شده، بعد از قرن‌ها می‌رود که به آغوش خانواده‌ خویش بازگردد، در کنارم بودی و با هم زیر لوای اسلام عزیز و در کنار امام خمینی، این فرزند راستین محمد (ص) و این نشانه‌ خدا بر زمین، جهاد می‌کردیم.

گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می‌رفت تا فراموش شود، چون محمد (ص) فریاد برآورد که «و اعتصمو بحبل الله جمیعا و لاتفرقوا» همه به ریسمان خداوند چنگ بزنید و بیاویزید و پراکنده نشوید و ما که هنوز دست و پا می‌زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم، از این سخن تازه شدیم و دریافتیم که آن چه می‌جستیم، یافته‌ایم و به یقین رسیدیم. و حتی من که همواره بویی از محمد در مشام داشتم، در آغاز باور نمی‌کردم که در این ظلمتکده‌ زمین بتوان نقبی به سوی نور زد که ابعاد آنچه روی داد، آن همه گسترده بود که زمین را در بر می‌گرفت و خدا این تردید را که جز لمحه‌ای به طول نینجامید بر من ببخشاید و برق یقین بی‌هیچ واسطه‌ای بر دلم نشست، همان‌گونه که بر کوه سینا و ایمان آوردم.

و برادر! زمان گم شد و مکان و کویر بود و آنکه دعوت به حق می‌کرد محمد (ص) بود و خدا را شکر که گوش ایمان من به آوای الله آشنا بود و نمی‌دانی که چه خوش بود. با همان عشقی که اباذر با محمد (ص) بیعت کرد، ما به امام خمینی پیوستیم. و برادر، او را ندیده‌ای: دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می‌آورد، سایه‌اش زمین و آسمان را می‌پوشاند و آن زمان که از حکمت و عرفان سخن می‌گوید، می‌بینی که او خود نفس حقیقت است. من بوی خوشش را از نزدیک شنیده‌ام و صورتش را دیده‌ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد (ص) را.

برادر!

ایران، مادر تمدن نوینی است که معیارها و مقیاس‌هایی دیگر دارد و حکمت و فلسفه‌ای دیگر و هنری دیگر و ... ادبیاتی دیگر. من هرگز نمی‌توانم وسعت مکتبی و فرهنگی این انقلاب را در این نامه تصور کنم،‌ اما برایت باز هم خواهم نوشت، هر چند که وقتم بسیار تنگ است.

مادر به تو گفت (در پشت تلفن) که من کار پیدا کرده‌ام. این چنین نیست؛ من زندگی یافته‌ام. عشق خمینی بزرگ و عظمت فرهنگی آنچه می‌گوید، مرا آن چنان شیفته‌ خود ساخته است که نمی‌توانم جز به حکمتی که در حال تدوین آن هستیم، بیندیشم و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم بیندیشم و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم ... و این فرهنگ آن همه با آن فرهنگ کهنه و منحط غرب متفاوت است و آن همه از آن فاصله دارد که نمی‌توان گفت.

کارم در راه خداست (فی سبیل الله) و برای آن پولی دریافت نمی‌کنم. تنها سهمی اندک از بیت‌المال می‌برم که خورد و خوراک را بس باشد و بس. جهادی را که آغاز کرده‌ایم، امام خمینی «جهاد سازندگی» نام نهاده است. شمشیرمان قلم است و بیل و کلنگ، و در راه سازندگی ایرانی آزاد گام نهاده‌ایم؛ ایرانی که منشاء حرکت نوین تاریخ و خاستگاه فرهنگ نوینی است که دنیای تاریک را سراسر در بر خواهد گرفت.

والسلام برادرت مرتضی (1358)» 

بسیجی، شوخی سرش نمی شه!


جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می‌شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم. کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند. نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت. جلو رفتم و گفتم: "لطفا کارت شناسایی." گفت: "ندارم." گفتم:"ندارید؟" گفت:" نه ندارم." گفتم:" پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!" دستش را روی شانه راننده زد و گفت: "حرکت کن: جلویش ایستادم و گفتم:" کجا؟" گفت:"تو محوطه" گفتم: "نمی شه" گفت: "بهت میگم بروکنار." گفتم:"نه آقا نمیشه." گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد." محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم: "آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن." دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟" وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: "حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!" دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: "بفرمایید این هم کارت شناسایی!" مشخصات کارت را با دقت خواندم: نوشته بود: ... حاج_حسین_خرازی ... گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم." حاجی خندید وگفت :" آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس" بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟"

پرنده شناسایی

بعضی از پرندگان به علت وجود پلک‌هایشان که مانند عینک غواضی عمل می کنند می توانند در عمق آب بروند، از طرفی چون مجیدی غواص بوده، پرنده  مجیدی را دنبال خود می کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می برد.


شهید محمدمهدی مجیدی

منطقه جفیر به لحاظ موقعیت استراتژیک خاص، در شرایط جنگی، برای دشمن بعثی از حساسیت بالائی برخوردار بود، به همین علت بعثی های عراق، منطقه را آب بسته بودند تا جلوی پیشروی نیروهای پیاده بسیجی را بگیرند.

یک گروه «12 نفره» از بچه های اطلاعات عملیات از لشکر خط شکن 25 کربلا برای شناسائی با لباس غواصی و اکسیژن، به زیر آب رفته و تا نزدیکی های مقر دشمن جلو می روند. اما معلوم نمی شود، که دیگر چرا هرگز باز نمی گردند و سرنوشت آنها چگونه شده است.

مدتی از این ماجرا می گذرد، تا این که یک بسیجی به نام « محمد مهدی مجیدی» اول صبح، به طور غیر محسوس برای شنا به آب می رود، هنگامی که به آب می زند، پرنده ائی را می بیند، به طرفش می رود، بعضی از پرندگان به علت وجود پلک‌هایشان که مانند عینک غواضی عمل می کنند می توانند در عمق آب هم بروند، از طرفی چون مجیدی غواص بوده، یک حس غریبی با آن پرنده پیدا می کند، پرنده مجیدی را دنبال خود می کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می برد، پرنده در عمق آب بال بال می زند، مجیدی دلش برای پرنده می سوزد، فکر می کند دارد خفه می شود، در صورتی که دیگر خودش هم داشت نفس کم می آورد، اما کمی که جلوتر می رود، ناگهان شوکه می شود، دوازده شهید با لباس غواصی و اکسیژن، با طنابی به هم بسته شده می بیند، فوری بالا آمده آنقدر محو شهدا شده که دیگر پرنده را فراموش می کند، به سمت فرماندهی می رود، موضوع را به فرمانده گردان اطلاع می دهد، این موضوع شور حالی خاص به بچه ها می دهد، محمد مهدی از فرمانده گردان اجازه می خواهد که خودش سعادت دیدار با این دوازده شهید را داشته، خودش به تنهائی این دوازده شهید را بیرون بیاورد، از طرفی منطقه زیر آتش دشمن بوده باید تا غروب آفتاب صبر کنند، محمد مهدی ساعت شش غروب لباس غواصی پوشیده و از بچه ها می خواهد که فقط با صدای بلند زیارت عاشورا بخوانند، جوری که صدای آنها زیر آب هم شنیده بشود، مجیدی به آب می زند، هر شهیدی را که بیرون می آورد بچه ها با یک «یاحسین شهید» با صلوات و تکبیر از شهید پذیرائی می کنند، شب هنگام شده و مجیدی از فرصت های خاص زیر آب، از نور منور استفاده می کند و همه دوازده شهید را تا ساعت یازده شب بیرون می آورد.

وقتی مجیدی بیرون آمد، بچه ها پرسیدند واقعا تو این همه شهید را چگونه بیرون آوردی؟

گفت: طنین زیارت عاشورا زیر آب پیچیده بود، من به هر شهیدی که دست می زدم، شهید منتظر تماس با دست های من بود، من اصلا خودم هم نفهمیدم، خود شهدا روی دست های من حرکت می کردند و من را به سمت شما می آوردند.

«محمد مهدی مجیدی» یک ماه پس از آن که به همراه پرنده غواص دوازده شهید را شناسائی کرده بودند، خود نیز در مورخ 24 بهمن سال 61 در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و به آن دوازده شهید شناسائی ملحق شد.