امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

سال حماسه‌ی سیاسی و حماسه‌ی اقتصادی

 


بسمالله‌الرّحمنالرّحیم
یا مقلّب القلوب و الأبصار، یا مدبّر اللّیل و النّهار، یا محوّل الحول و الأحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال.
اللّهمّ صلّ علی حبیبتک سیّدة نساء العالمین فاطمة بنت محمّد صلّی الله علیه و ءاله. اللّهمّ صلّ علیها و علی ابیها و بعلها و بنیها. اللّهمّ کن لولیّک الحجّة بن الحسن صلواتک علیه و علی ءابائه فی هذه السّاعة و فی کلّ ساعة ولیّا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتّی تسکنه ارضک طوعا و تمتّعه فیها طویلا. اللّهمّ اعطه فی نفسه و ذرّیّته و شیعته و رعیّته و خاصّته و عامّته و عدوّه و جمیع اهل الدّنیا ما تقر به عینه و تسرّ به نفسه.

تبریک عرض میکنم به همهی هممیهنان عزیزمان در سراسر کشور، و به همهی ایرانیان در هر نقطهای از جهان که هستند، و به همهی ملتهائی که نوروز را گرامی میدارند؛ مخصوصاً به ایثارگران عزیزمان، خانوادههای شهدا، جانبازان و خانواده‌هایشان، و همهی کسانی که در راه خدمت به نظام اسلامی و به کشور عزیزمان مشغول فعالیتند. امیدواریم خداوند متعال این روز را و این آغاز سال را برای ملت ما، برای همهی مسلمانان عالم، مایهی شادی و بهروزی و نشاط قرار دهد و ما را به انجام وظائفمان موفق و مؤید بدارد. به هممیهنان عزیزمان عرض میکنم توجه داشته باشند که ایام فاطمیه در اواسط روزهای عید است و تکریم و احترام این ایام برای همهی ما لازم است.

ساعت تحویل و هنگام تحویل، در حقیقت حد فاصلی است بین یک پایان و یک آغاز؛ پایان سال گذشته و آغاز سال نو. البته نگاه عمدهی ما باید به طرف جلو باشد؛ سال نو را ببینیم، برای آن خودمان را آماده کنیم و برنامهریزی کنیم؛ اما حتماً نگاه ِبه پشت سر و راهی که طی کردهایم هم برای ما مفید است، برای اینکه ببینیم چه کردهایم، چگونه حرکت کردهایم، نتائج کار ما چه بوده است، و از آن درس بگیریم و تجربه بیاموزیم.

سال ۹۱ مثل همهی سالها، سالی متنوع و دارای رنگها و نقشهای گوناگون بود؛ شیرینی هم داشت، تلخی هم داشت؛ پیروزی هم داشت، عقبماندگی هم داشت. زندگی انسانها در طول حیات، همیشه همین جور است؛ با کش و قوسها همراه است، با فراز و نشیبها همراه است؛ مهم این است که از نشیبها خارج شویم، خودمان را به اوجها برسانیم.

آنچه که در طول سال ۹۱ از جنبهی مواجههی ما با جهان استکبار آشکار و واضح بود، عبارت بود از سختگیری دشمنان بر ملت ایران و بر نظام جمهوری اسلامی. البته ظاهر قضیه، سختگیری دشمن بود؛ اما باطن قضیه، ورزیدگی ملت ایران و پیروزی او در میدانهای مختلف بود. آنچه که دشمنان ما هدف گرفته بودند، صحنهها و عرصههای مختلف بود؛ عمدتاً عرصهی اقتصاد و عرصهی سیاست بود. در عرصهی اقتصاد، گفتند و تصریح کردند که میخواهند ملت ایران را بهوسیلهی تحریم فلج کنند؛ اما نتوانستند ملت ایران را فلج کنند و ما در میدانهای مختلف، به توفیق الهی و به فضل پروردگار، به پیشرفتهای زیادی دست پیدا کردیم؛ که تفصیل آنها برای ملت عزیزمان گفته شده است، گفته خواهد شد؛ من هم انشاءالله در سخنرانی روز اول فروردین، به شرط حیات، اجمالاً مطالبی عرض خواهم کرد.

در زمینهی اقتصاد البته بر مردم فشار وارد آمد، مشکلاتی ایجاد شد؛ بخصوص که اشکالاتی هم در داخل وجود داشت؛ برخی از کوتاهیها و سهلانگاریها انجام گرفت که به نقشههای دشمن کمک کرد؛ لیکن در مجموع، حرکت مجموعهی نظام و مجموعهی مردم، یک حرکت رو به جلو بوده است و انشاءالله آثار و نتائج این ورزیدگی را در آینده خواهیم دید.

در عرصهی سیاست، از یک جهت همت آنها این بود که ملت ایران را منزوی کنند، از جهت دیگر ملت ایران را دچار دودلی و تردید کنند؛ همت آنها را کوتاه و ضعیف کنند. درست عکس این عمل شد؛ در واقع عکس این اتفاق افتاد. در زمینهی انزوای ملت ایران، نه فقط نتوانستند سیاستهای بینالمللی و منطقی ما را محدود کنند، بلکه حتّی نمونههائی از قبیل اجلاس جنبش غیر متعهدها با حضور تعداد کثیری از سران و مسئولان کشورهای جهان در تهران تشکیل شد و عکس آنچه را که دشمنان ما میخواستند، رقم زد و نشان داد که جمهوری اسلامی نه فقط منزوی نیست، بلکه در دنیا با چشم تکریم و احترام به جمهوری اسلامی و به ایران اسلامی و به ملت عزیز ما نگریسته میشود.

در زمینهی مسائل داخلی، مردم عزیز ما در آنجائی که امکان و موقعیت ابراز احساسات وجود داشت ــ عمدتاً در بیست و دوم بهمن سال ۹۱ ــ آنچه را که لازمهی حماسه و شور بود، از خود نشان دادند؛ از سالهای دیگر پرشورتر و متراکمتر در صحنه حاضر شدند. یک نمونهی دیگر هم حضور مردم خراسان شمالی در بحبوحهی تحریمها بود، که نمونه و مستورهای از وضعیت و روحیهی ملت ایران را نشان میداد نسبت به نظام اسلامی و به مسئولان خدمتگار و خدمتگزار خودشان. کارهای بزرگی هم بحمدالله در طول سال انجام گرفته است؛ تلاشهای علمی، کارهای زیربنائی، تحرک فراوان مسئولین و مردم. زمینهها برای حرکتِ رو به جلو و انشاءالله جهش، فراهم شده است؛ هم در زمینهی اقتصاد، هم در زمینهی سیاست، و هم در همهی زمینههای حیاتیِ دیگر.

سال ۹۲ برابر چشمانداز امیدوارانهای که به لطف پروردگار و همت مردم مسلمان برای ما ترسیم شده است، سال پیشرفت و تحرک و ورزیدگی ملت ایران خواهد بود؛ نه به این معنا که دشمنیِ دشمنان کاسته خواهد شد، بلکه به این معنا که آمادگی ملت ایران بیشتر و حضور او مؤثرتر و سازندگی آیندهی این ملت به دست خودشان و با همتِ با کفایت خودشان انشاءالله بهتر و امیدبخشتر خواهد شد.

البته آنچه را که ما در سال ۹۲ در پیشِ رو داریم، باز عمدتاً در دو عرصهی مهم اقتصاد و سیاست است. در عرصهی اقتصاد، به تولید ملی باید توجه شود؛ همچنان که در شعار سال گذشته بود. البته کارهائی هم انجام گرفت؛ منتها ترویج تولید ملی و حمایت از کار و سرمایهی ایرانی، یک مسئلهی بلندمدت است؛ در یک سال به سرانجام نمیرسد. خوشبختانه در نیمهی دوم سال ۹۱ سیاستهای تولید ملی تصویب شد و ابلاغ شد ــ یعنی در واقع این کار ریلگذاری شد ــ که بر اساس آن، مجلس و دولت میتوانند برنامهریزی کنند و حرکت خوبی را آغاز کنند و انشاءالله با همت بلند و با پشتکار پیش بروند.

در زمینهی امور سیاسی، کار بزرگ سال ۹۲، انتخابات ریاست جمهوری است؛ که در واقع مقدرات اجرائی و سیاسی، و به یک معنا مقدرات عمومی کشور را برای چهار سال آینده برنامهریزی میکند. انشاءالله مردم با حضور خودشان در این میدان هم خواهند توانست آیندهی نیکی را برای کشور و برای خودشان رقم بزنند. البته لازم است هم در زمینهی اقتصاد، هم در زمینهی سیاست، حضور مردم حضور جهادی باشد. با حماسه و با شور باید وارد شد، با همت بلند و نگاه امیدوارانه باید وارد شد، با دل پر امید و پر نشاط باید وارد میدانها شد و با حماسهآفرینی باید به اهداف خود رسید.
با این نگاه، سال ۹۲ را به عنوان «سال حماسهی سیاسی و حماسهی اقتصادی» نامگذاری میکنیم و امیدواریم به فضل پروردگار، حماسهی اقتصادی و حماسهی سیاسی در این سال به دست مردم عزیزمان و مسئولان دلسوز کشور تحقق پیدا کند.

به امید توجهات پروردگار و دعای حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) و با درود به روح مطهر امام بزرگوار و شهیدان عزیز .
و السّلام علیکم و رحمةالله و برکاته

عکس/وقتی دست سردارخیبر شهیدخرازی قطع شد

 

اسفند ماه مصادف است با سالگرد شهادت علمدار لشکر 14 امام حسین(ع) و عشقِ رزمندگان اصفهانی، حاج حسین خرازی. ایشان در سال 1365 و در جریان عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید اما سه سال قبل، در اسفند ماه و طی عملیات خیبر، با آتشبار مستقیم دشمن به شدت مجروح شد و دست راستش قطع گردید.

عکسی که می بینید، تصویری است استثنایی و کمتر دیده شده از حاج حسین خرازی که ساعاتی پس از مجروح شدن در عملیات خیبر،پس از پایان عمل جراحی بی هوش روی تخت اتاق عمل قرار دارد.

                                                شادی روحش صلوات 

 

کردستان؛ سرزمین مجاهدت‌های خاموش

مجید جعفرآبادی

سرزمین کردستان سرزمین رازآلودی است. سرزمین ناگفته‌های بسیار و مظلومیت‌های مضاعف. سرزمین عجیبی که وقتی قدم در آن می‌گذاری، تمام تصاویری که از آن در ذهنت نقش بسته، رنگ می‌بازد. دور و نزدیکش خیلی با هم تفاوت دارد. حوادث و اتفاقات آن هم بی‌شمار است. صفحه و برهه‌ای از آن همه حوادث که برای ما و نسل‌های نزدیک به ما رخ می‌نماید، حوادث سال‌های پس از انقلاب آن‌جاست. در میان استان‌های مرزی، ازجمله استان‌هایی است که حوادثش آن منحصر به دوران دفاع مقدس نیست. همین‌طور افتخارات و درخشندگی‌های معنوی آن هم محدود به آن دوران نمی‌باشد. صفحه‌ی وقایع سیاسی و اجتماعی و نظامی این خطه، از بهمن 58، هم‌زمان با پیروزی انقلاب ورق خورد و تا سال‌ها با شدت و ضعف ادامه یافت. آن‌چه امروز با نگاه به آن سال‌ها می‌توان گفت، این است که این دیار مهد جنگ‌آوران بی‌ادعا و گم‌نامی از اهالی بومی و غیربومی بود که شجاعت و مردانگی در وجود دریایی‌شان موج می‌زد و از سحاب غیرت و ایثارشان اخلاص و بندگی باری‌تعالی و عشق به امام می‌بارید. اصلا کردستان را همین چیزها کردستان کرد. وجه تمایز این استان، گم‌نامی و غریبی بیش‌تر در سایه‌ی جنگ با دشمنان در دو جبهه‌ی مرزی و داخلی است. این‌ها کردستان را تداعی‌گر ایثار و غیرت و مظلومیت و سرزمین مجاهدت‌های خاموش کرد.

نگاهی گذرا به این تاریخ پرفراز و نشیب و همراه با افتخار، مهر تأییدی بر این عظمت و درخشندگی و درعین حال مظلومیت است؛

تنها یک هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود که ضدانقلاب، متشکل از عناصر وابسته به رژیم پهلوی، ایادی آمریکا و بعث عراق با حمله به پادگان مهاباد به انبوهی از اسلحه دست یافت و بلافاصله دامنه‌ی فعالیت خود را در استان کردستان و کرمانشاه گسترش داد.

سرلشکر «وفیق السامرایی» از امرای فراری ارتش بعث در خاطرات خود آورده: «ما در بهمن 57، هزاران قبضه انواع سلاح به احزاب شورشی کردستان ایران دادیم.»

جنایت بمب‌باران زندان دوله‌تو، نمونه‌ای از همکاری نزدیک ضدانقلاب داخلی با حزب بعث عراق بود که بیش از 130 پاسدار و جهادگر شهید و مجروح شدند. ائتلاف دموکرات و کومه‌له و خبات و فدایی و منافق، وضعیت بسیار بدی را برای کردستان رقم زد. در عین حال هیچ‌گاه توده‌های مردم مؤمن با این اشرار همراهی نکردند. نمونه‌ی آن تدارک وسیع ضدانقلاب برای محافظت از حضور مردم در رفراندم جمهوری اسلامی بود که در همین حال مردم کردستان با مشارکت 92درصدی بالغ بر 90درصد به جمهوری اسلامی رأی دادند. در عین حال تبلیغات وسیع و دروغین گروهک‌ها، مبنی بر این‌که حضور نیروهای ارتش و چریک‌های اسلامی در شهرهای شما نتیجه‌ای جز کشتار اهل سنت و تعرض به نوامیس ندارد و تکیه‌ی آن‌ها بر انواع سلاح و ازطرفی عمل‌کرد دولت موقت باعث گردید که ظرف چند ماه و پیش از فرارسیدن پاییز 58 کردستان به اشغال آن‌ها درآید.

در این فاصله، عناصر ددمنش ضدانقلاب از هیچ جنایتی در حق مردم مظلوم این دیار کوتاهی نکردند. برای نمونه آخرین پایگاه مردمی در استان که مورد حمله قرار گرفت، ساختمان سابق ساواک در اطراف مریوان بود که به محل فعالیت گروهی از جوانان شهر تحت عنوان مدرسه قرآن – با ماهیتی کاملا ضد گروهک‌ها – تبدیل شده بود. این جوانان هسته‌ی اولیه‌ی سپاه را تشکیل می‌دادند که در روز 23/04/58 حدود چهارصد نفر از گروهکی به آن‌ها حمله کرد و هشت نفر از آن‌ها را به شهادت رساند و این محل را تصرف کردند. یکی از شاهدان حادثه گفته است: وقتی محاصره شدیم، از ما خواستند تسلیم شویم، ولی «عبدالله طرطوسی» به‌عنوان مسئول جمع و به‌دنبال او، دیگر افراد ضمن رد این درخواست اعلام کردند که ما آماده‌ی شهادتیم.»

بر اساس یادداشت‌های شهید «چمران» یکی از این شهدا، پیش از شهادت به اسارت گرفته شد و در همان‌جا با موزاییک سرش را بریدند.

اوضاع به‌گونه‌ای بود که هر کس داعیه‌ی دفاع از نظام اسلامی داشت، عنوان «جاش» یعنی خودفروخته و مزدور می‌گرفت و عرصه بر او و خانواده‌اش به تمام معنا تنگ می‌شد که تعداد قابل توجهی از آن‌ها ترور شدند.

خانم «رابعه هدایت‌وزیری»، مادر دو شهید در مورد اوضاع آن سال‌ها گفته است: «فرزندم را در تیر 58 در مریوان به شهادت رساندند. آوردن جنازه‌ی او خیلی مشکل بود که نهایتا او را دفن کردیم. پس از آن، فشارهای ضدانقلاب خیلی بیش‌تر شد و بارها شبانه به منزل ما حمله کردند که شوهرم مجبور به مهاجرت شد و من با هفت فرزند از فرط سختی، زندگی مخفی را در یک زیرزمین شروع کردیم. محلی که زیراندازش از مقوا بود.»

ضدانقلاب در سایه‌ی اسلحه از مردم محلی زورگیری می‌کرد و به‌راحتی وارد زندگی آن‌ها می‌شد. آن‌چه از آذوقه و مایحتاج دیگر را به‌زور اسلحه از مردم می‌گرفتند، اصطلاحا «یارمَتی» می‌گفتند.

جهت مطالعه ادامه متن به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

قمقمه‌ها از ما تشنه‌تر بودند

 

 

حسین ابراهیمی

ساعتی از ظهر گذشته و از سرماخانه‌ی مسجد بیرون آمدم. بدجور مسجد را سرد کرده‌اند که آدم دلش می‌خواهد همان‌جا بماند و اگر خادم بهلد بساط خواب را پهن کند و بخوابد. نمی‌دانم چه بکنم. برقِ آفتاب تو سرم است و الان است که از حال بروم...

کولر خانه را می‌هلم روی دور تند و یه‌لاقبا می‌نشینم جلوش که کمی خنک شوم و طاقت کولر را بیاورم. از خواب که پا می‌شوم، مادر می‌گوید: نان نداریم. و من باید عزا بگیرم که کجا بروم نانوایی توی این گرمای پنجِ عصر و توی این بی‌حالی و اضافه کن گرمای‌ِ نانوایی را... نانوایی شمالی است و حالا که عصر است، آفتاب توش خوب جا کرده. گرمای آفتاب از یک طرف. گرمای تنورِ نان سنگک از طرف‌ِ دیگر و نفس‌هایِ جماعتِ روزه‌دارِ نان‌بستان هم هوای سرد را گرم می‌کند، چه برسد در گرما. سعی می‌کنم از برقِ آفتاب بروم کنار، اما سایه نیست. داخل سایه است اما گرم. باز بهتر از آن است که پسِ کله‌ات داغ شود...

آه، چه گرمایی... کسی تکه نانی می‌هلد تو دهانش. نمی‌دانم روزه‌دار است یا فراموش‌کار و بهل لذت این فراموشی را بچشد... گرچه که بیش‌تر بهتر است آدم پایِ شیرِ آب روزه‌داری‌اش را از یادِ ببرد تا تو این گرما... یعنی تشنگی و گرسنگیِ قیامت به این سختی است؟ ... هرچه صف جلوتر می‌رود، دم و گرما هم بیش‌تر می‌شود. نانوایی از ساعت‌های سه و چهار توی آفتاب بوده و هواکشی ندارد. یک کولر کوچک است که خنک می‌کند و آن هم هیچ به حساب می‌آید. حیف که غمِ نان دارم وگرنه همه را می‌هشتم و می‌آمدم بیرون. طاقتم تاق شده، اما برای این‌که خود را دل‌داری بدهم، نگاه می‌افکنم به نون‌درآر و شاطر که گرمای سنگ‌های داغ شده‌ی تنور را نوشِ جان می‌کنند و تشنه، یک لقمه‌ی نان حلال در می‌آورند که در این روزگار، خود جهادی بزرگ است...

نمی‌دانم چرا همه این‌قدر زیاد زیاد نان می‌ستانند. مگر نه این‌که افطار است. طرف 15 عدد نانِ سنگک گرفت و برد. نوبت من که می‌شود و نان که می‌ستانم و از این ملغمه‌ی هرمِ گرما و تابشِ آفتاب که خلاص می‌شوم، باد می‌زند تو گلِ و گردنم و های... انگار کولر... حالا قدر سایه را می‌دانم...

دو ساعت دیگری تا افطار مانده و من لمیده‌ام. هیچ‌کار نمی‌توانم بکنم. نه چیزی بخوانم نه چیزی بخورم نه ... کولر را روشن می‌کنم.. به یادم می‌آید کتابی داشتیم درباره‌ی عملیات رمضان؛ «ضربت متقابل». کارنامه‌ی عملیاتی لشکر محمدرسول‌الله(ص) توی تیر سال 61. لای کتاب را باز می‌کنم و خاطراتی غریب را می‌یابم.

  • o

24 تیرماه 1361 بود، روز قبل، «عملیات رمضان» در منطقه‌ی تازه پس گرفته شده‌ی خرمشهرشده بود. فرامرز خیلی زود زحم خاک‌آلود پایِ حسن که در ناحیه‌ی ماهیچه و حدودِ یک کف دست قلوه‌کن شده بود را با دو حلقه باند پیچید تا جلویِ خون‌ریزی را بگیرد و باز پرسید: «حالا کدومتون را اول ببریم؟»

جلال گفت: «دیدی که چه خونی ازش رفته، ‌اول اونو ببرید.»

من و فرامرز دست به کار شدیم. زیر دو کتف حسن و فرامرز پشت دو کاسه‌ی زانوش را گرفت و با زحمت از گودال خارج شدیم و زحمی را روی برانکارد گذاشتیم. کوله‌پشتی من داخل گودال کنار جلال ماند، اما فرامرز کوله‌اش را روی کولش جابه‌جا کرد و جلوی برانکارد ایستاد، تا قسمت عقب را بلند کردم و خواستیم حرکت کنیم، ناگهان بارمان سبک شد. دیدم که حسن بیچاره روی زمین افتاده. از قرار برانکارد از یک طرف شکافته و پاره شده بود و ما توجه نکرده بودیم. فرامرز با عصبانیت برانکارد را بررسی کرد و گفت: «به درد نمی‌خوره»

و رو به من کرد و گفت: «تو برو پهلوی اون، اگر تونستی زیر بغلشو بگیر بیارش، منم اینو کول می‌کنم و می‌برم، تو فقط کمک‌کن کولش کنم...»

فرامرز از بنیه‌ی خوبی برخوردار بود و در آن گرما، پرتوان و پرانرژی به تندی مجروح را دور کرد ومن داخل گودال پریدم. از جلال پرسیدم: «می‌تونی لی‌لی کنی و روی یک پا راه بری تا من هم کمکت کنم از این جا بریم؟»

پرسید: «پسر عموم چی شد؟»

گفتم: «فرامرز کولش کرد و برد. آخه برانکارد پاره شد و من اومدم کمک تو.»

گفت: «فکر می‌کنم زانوی پای چپم هم شکسته، نگاه کن.»

پاچه‌ی شلوارش را بالا زد و زانوی خون‌آلود و ورم‌کرده‌اش را که دیدم سرش داد زدم: «پس چرا تو که هر دوتا پات شکسته بود، اصرار داشتی اول انو ببریم؟»

با چهره‌ای شکفته و راضی از این فداکاری و ایثار، با لهجه‌ی شیرین شمالی گفت: «اولا اون خون‌ریزی کرده بود و خیلی تشنه‌اش بود و نمی‌خواست روزه‌اش را بشکند. باید اول اون می‌رفت. بعد هم حالا که فرقی نکرد، برانکاردتون هم مرخصه، سوم هم به توچه و با این حرف لبخندی کمرنگ زد...»

آفتاب بیداد می‌کرد و عرق باعث شده بود گرد و خاک روی صورتم تبدیل به گل شده و خشک شود که باعث آزارم می‌شد. از طرفی هنوز یک شن ریزه زیر پلک چشمم حس می‌کردم و اشک هم آزارم می‌داد...

از جلال پرسیدم: خیلی تشنه‌اش بود؟ چرا به زور بهش آب ندادی، اون خون‌ریزی کرده بود و آب بدنش کم شده.

- گفتم که روزه بود، تازه آب هم نداشتیم. هر دو سحری آب قمقمه‌هامان را خورده بودیم. قرار بود یکی قمقمه‌اش را نخوره و نگه‌داره. اما من فکر کردم اون نگه داشته. اونم فکر کرد من نخوردم!

- حمله چه‌طور بود؟

- بد، خیلی بد. فکر می‌کنم نقشه لو رفته بود. چون عراقی‌ها منتظرمان بودند. همون اولش که کنار حسن بودم فریادش را شنیدم که بعد از افتادن یک گلوله توپ زخمی شده بود. می‌دانستم دیگه با این گرا شلیک نمی‌کنند این بود که کشان کشان آوردمش توی این گودال که گلوله‌ی توپ ایجاد کرده بود. نیم ساعت که گذشت درد پام شروع شد تازه فهمیدم خودم هم وضع خوبی ندارم. باهم آمده بودیم. حسن پسر عمومه، باهم بزرگ شده بودیم...

خورشید در حال غروب کردن بود اما از فرامرز و هیچ نیروی امدادگری خبری نشد.

جلال گفت: حالا دیگه افطار شده، بیا هرچی داریم بخوریم، مخصوصا آب.

این قشنگ‌ترین حرفی بود که شنیده بودم. با سرعت کوله‌ام را باز کردم و نخودچی کشمش و قمقمه آب و نان محلی را روی زمین گذاشتم. هوا چنان گرم بود که آب در قمقمه مثل چای گرم شده بود. جلال هم دوتا کلوچه داشت که کنار خوراکی‌های من گذاشت. قمقمه آب را به طرفش گرفتم و گفتم: قبول باشه آقا جلال!

در تاریک روشن غروب صدایش را شنیدم که گفت: قبول حق باشه داداش، شما بفرمایید.

گفتم: تعارف نکن تو اول بخور

گرفت و با ولع شروع کرد به نوشیدن. تقریبا آب قمقه که به نیمه رسید، به من داد که خشک بود و دهان‌مان بیشتر غذای مرطوب را می‌پسندید. با دهان تشنه از خستگی خوابمان برد که جلال در خواب ناله می‌کرد و من هرچه در کوله‌ام گشتم از قرص مسکن خبری نبود اما ظرف سرم فیزیولژی من را متوجه خودش کرد که آب بود. گرچه که آب نمک اما می‌توانست در نهایت باعث رفع تشنگی شود...

دمادم صبح حس کردم جلال بیدار شده. پرسیدم: آقا جلال بیداری؟

با همان صدای گرم که سعی می‌کرد ناله نکند، گفت: آره، فکر می‌کنی سحر شده؟

- آره و ما امروز باید حتما روزه بگیریم، یعنی مجبوریم

جلال گفت: آره اما بدون آب؟

گفتم: یک سرم فیزیولژی یک لیتری دارم که می‌تونیم بخوریم، اما چون آب نمکه تشنگی می‌آره.

جلال با فریاد گفت: تو سرم فیزیولوژی داشتی و نگفتی؟ بیارش بخوریم، هیچی نمیشه و کوله را از دستم گرفت

مثل این که آب یخچال یا نوشابه باشد هر کدام نیمی از سرم فیزیولوژی را نوشیدیم و پشت سرش بقیه خوراکی‌ها را خوردیم.

با طلوع خورشید با برانکارد پاره شده سایه‌بانی درست کردیم و نشستیم به گپ زدن از افطارهای بچگی و سحرهایی که خورده بودیم.

گفتم: تو مواظب خودت باش من می‌رم اگر نتونستم کمک بیاورم لااقل آب گیر می‌آرم که ار تشنگی نمیریم.

با احتیاط راه می‌رفتم. تشنگی کلافه‌ام کرده بود. من جهت را گم کرده بودم. آفتاب بی‌رحمانه و گرم و گرم‌تر به صورت عمودی بر سرم می‌تابید. تشنگی کلافه‌ام کرده بود. حالا فقط به آب فکر می‌کردم و این که یک نفر با دوپای شکسته درون یک گودال جشم به راه من است. برای نجات، برای برگشتن به زندگی و برای نوشیدن حتی یک درِ قمقمه آب. از یافتن چادر فرماندهی که ناامید شدم، تصمیم گرفتم همان راه را برگردم...

- چی شد؟

- هیچی! این جا را ترک کرده‌اند، کسی را ندیدم.

- اما من صدای دریا و صدای روخانه می‌شنوم، تو آب پیدا نکردی؟

- نه متأسفانه! قمقمه‌ی همه‌ی شهدایی را که سر راهم بود دیدم، قمقمه‌ها از ما تشنه‌تر بودند!

کاش آب قمقمه یا آن سرم فیزیولوژی را جیره‌بندی می‌کردیم. جلال تقریبا هذیان می‌گفت. یک‌بار نالان گفت: «این نزدیکی جسد شهیدی افتاده؟»

- نه، نزدیک‌ترین جسد به ما ده دوازده‌نتر آن‌ طرف‌تر جسد یک عراقیه.

- همونه، از دیروز افتاده بدجوری بو گرفته، این بو هم داره معده‌ی تشنه منو با استفراغ می‌آره تو دهنم. برو یک کاری بکن.

به خاطر فراموش کردن تشنگی و به خاطر دل جلال از گودال خارج شدم و به طرف جسد سرباز عراقی به راه افتادم. حق با جلال بود. از جسد سرباز عراقی بوی تعفن تندی می‌آمد. نزدیک که شدم جسد درشت سرباز عراقی ورم کرده و حدود 90 کیلو می‌نمود. بدون بیل، خاک روی جسد ریختن سخت بود، اما نزدیک جسد یک چاله باریک بود، فکر کردم سرباز را قل داده در چاله بیندازم...

با تلاش فراوان شانه‌هایش را بلند کردم و نیم تیغش کرده پشتش را روی زمین رساندم، دست‌های جسد روی سینه‌اش بود و در دستش یک قمقمه بزرگ بود، قمقمه‌ای پر از آب گرم. با خوشحالی و هیجان به طرف گودال دویدم و با فریاد گفتم:

- جلال، جلال آب دو لیتر آب، بیا آب گیر آوردم.

پس از خوردن افطار مختصر ته کوله‌هایمان گفتم: من می‌روم آن بیچاره را که تشنگی ما را رفع کرد، دفن کنم.

در تاریک روشن صبح صداهایی بیدارمان کرد. یکی می‌گفت: خروپف می‌کنند، حتما زنده‌اند. فارسی حرف می‌زدند و جلال نالان گفت: «آره چه‌جورم زنده‌ایم.»

همان صدا گفت: «سحری خورده‌اید؟»

جواب دادم: نه.

یکی دیگر گفت: «بی‌چاره‌ها امروز باید بی‌سحری روزه بگیرید، اذان گفته‌اند.»

  • o

بابام می‌گوید روزه نباید آدم را از پا بیندازد. روزه‌ای که آدم را بی‌حال کند که فایده ندارد. مفت نمی‌ارزد. بابام حرف‌های دیگری هم درباره‌ی روزه می‌زند اما گمان نمی‌برم بابام خاطرات این رزمنده را خوانده باشد...

 

 

پاچه‌ی شلوارش را بالا زد و زانوی خون‌آلود و ورم‌کرده‌اش را که دیدم سرش داد زدم: «پس چرا تو که هر دوتا پات شکسته بود، اصرار داشتی اول انو ببریم؟»

با چهره‌ای شکفته و راضی از این فداکاری و ایثار، با لهجه‌ی شیرین شمالی گفت: «اولا اون خون‌ریزی کرده بود و خیلی تشنه‌اش بود و نمی‌خواست روزه‌اش را بشکند. باید اول اون می‌رفت. بعد هم حالا که فرقی نکرد، برانکاردتون هم مرخصه، سوم هم به توچه و با این حرف لبخندی کمرنگ زد...»

 

پس از خوردن افطار مختصر ته کوله‌هایمان گفتم: من می‌روم آن بیچاره را که تشنگی ما را رفع کرد، دفن کنم.

در تاریک روشن صبح صداهایی بیدارمان کرد. یکی می‌گفت: خروپف می‌کنند، حتما زنده‌اند. فارسی حرف می‌زدند و جلال نالان گفت: «آره چه‌جورم زنده‌ایم.»

همان صدا گفت: «سحری خورده‌اید؟»

جواب دادم: نه.

یکی دیگر گفت: «بی‌چاره‌ها امروز باید بی‌سحری روزه بگیرید، اذان گفته‌اند.»

پنج سال در جبهه بود ولی یک صفحه سابقه نداشت

نشریه «خط» محصول خانه طلاب جوان است و به تازگی شماره هفتم آن به دکه‌ها رسیده است. این خط اگرچه بیشتر برای جامعه هدف طلاب منتشر می‌شود اما بسیاری از مطالبش برای عموم مخاطبان قابل استفاده است. یکی از این مطالب پرداختن به زندگی‌نامه شهدای طلبه است که در هر شماره از این نشریه وجود دارد. در شماره هفتم خط مروری بر زندگانی و سیره طلبه شهید، سیّد محسن روحانی که در سال 1364 به شهادت رسیده است، انجام شده است.

این روایت، حاصل 5 مصاحبه اختصاصی با حاج مرتضی روحانی و حجّت‏الاسلام سیّدمحمّد روحانی و علی‏اکبر روحانی (سه برادر شهید)، و حسین پورخسروی (همسایه و رفیق نزدیک شهید) و حاج آقا اربابی (هم‏درس و رفیق شهید) می‏باشد. ضمن تشکّر از خانواده محترم روحانی، به ویژه حاج مرتضی - برادر بزرگتر شهید - که هم‏رزم ایشان در جبهه‏ها نیز بوده و بسیاری از مطالب و عکس‏ها را تهیه و تأمین نمودند.

گزیده‌ای از این مطلب را در زیر می‌خوانید.


روضه خانگی، با قدمت 160 ساله و بدون حتی یک هفته تعطیلی!

روضه­ هفتگی که در خانه پدری ما برقرار است، قریب 160 سال سابقه دارد. تا آن‏جا که سنّ پنجاه‏ساله من قدّ می‏دهد، یک‏هفته هم تعطیلی نداشته است. شاید از قدیم­ترین روضه­های هفتگی در قم، و حتّی در ایران باشد. البته روضه­های دهه‏گی (مثل دهه اوّل محرّم یا دهه آخر صفر) با قدمت بیش از این هم وجود دارد. ولی این‏که به‏صورت هفتگی، روضه با این سابقه استمرار داشته باشد، نداریم. این قضیه، افتخاری است که به برکت و عنایت اهل­بیت (علیهم‏السّلام)، نصیب این خانواده شده است.

مرحوم ابوی ما، این روضه را به‏طور جدّی برگزار می­کردند. حتّی وقتی که مشهد مشرّف می­شدند، یک نفر از ماها باید می­ماندیم و روضه را اداره می­کردیم. حتّی اگر ایّامی بود که بیش از یکی دو تا مستمع نمی‏آمد، باز هم چراغ روضه باید روشن می‏بود. شهید محسن و مهدی روحانی، در بستر خانواده این­چنینی، رشد کردند.

 

دعای «عظم البلاء» به‏جای سرود شاهنشاهی

مرحوم ابوی، دیپلمه سال1320 قم بودند. شاید در آن سال‏ها در قم، به‏عدد انگشتان دست هم کسانی با تحصیلات این‏چنینی، وجود نداشتند. قدیمی­های اهل قم که نزدیک به هشتادسال سنّ دارند، شاید توصیفات ایشان را بتوانند بگویند. ایشان به‏سبب تحصیلات دیپلم ریاضی، مدرسه­ای را به نام «دبستان ملّی روحانی» در سال 44 در قم تأسیس کردند. این مدرسه در کوچه بابانظر، در محلّه چهارمردان واقع بود. یکی از دلایلی که این مدرسه را تأسیس کردند، تربیت فرزندانش بود. چون کثیرالاولاد بودند، هفت پسر و سه دختر داشتند و می‏خواستند که بچّه‏ها در محیط سالم، تحصیل کنند.

بسیاری از بزرگان، در این مدرسه تحصیل کردند. شهید حسین فهمیده و برادرش شهید داود فهمیده، آقا محسن قرائتی، آقای سعیدی(امام جمعه قم) و ... . شاید مدرسه­ای با این کیفیت، در دهه­ چهل و پنجاه نداشتیم. ما ظهرها در این مدرسه، نمازجماعت داشتیم. توجّه کنید که مربوط به دهه پنجاه است. امروز و پس از سی‏وچند سال از پیروزی انقلاب، هنوز بسیاری از مدارس ما، نمازجماعت ندارند.

مراسماتی مانند تولّد شاه، حتّی یک‏بار هم در مدرسه برگزار نشد. عکس شاه در مدرسه نبود. در این مدرسه، معلّم حق نداشت مشق­های دانش­آموز را خط بزند. اگر این کار را می­کرد، ابوی هشدار می­دادند. مثل امروز نبود که بچّه­ها، دفتر و مداد فراوان داشته ­باشند. اگر مداد و دفتر و تراش یک‏ریالی گم می­شد، کسی آن را در جیبش نمی­گذاشت. جای مخصوصی در دفتر مدرسه می­گذاشتند تا دانش­آموزان ببینند و مداد یا تراش یا پاک­کن خودشان را بردارند. صبح­ها مراسم را با دعای «الهی عظم البلاء» شروع می­کردیم، نه با سرود شاهنشاهی! این، اوضاع تربیت در مدرسه بود.

شهید محسن روحانی هم، پنج سال در آن مدرسه درس خواند. مدرسه به‏لحاظ اقتصادی، در منطقه­ محروم واقع بود و مرحوم ابوی، درآمدی از این مدرسه نداشت.

 

استعداد و مطالعه فراوان

سال 51 بود که کلاس پنجم و ششم، تلفیق شدند. آن سال، امتحان ریاضی نهایی کلاس پنجم و ششم، مشترک برگزار شد و آقا سیّدمحسن با این‏که دانش‏آموز سال پنجم بود، نمره­ 75/19 گرفت. بسیار بچّه باهوشی بود. بعد از آن سال، طلبه شد.

ابتدا به مدرسه­ آیت‏الله گلپایگانی رفت. در دوّمین سال تحصیل طلبگی به مدرسه حقّانی آمد که مدیریت آن با آیت­الله قدّوسی و شهید بهشتی و آیت‏الله جنّتی بود.

آقا سیّدمحسن در مدرسه حقّانی، به‏علّت این­که سنّ خیلی کمی داشت و در عین‏حال، بسیار خوش‏استعداد بود، گُل کرد و آوازه داشت. ایشان، مطالعات زیادی داشت و لحظه­ای از کتاب، غفلت نمی­کرد. حتّی کتاب‏هایی که منافقین چاپ می­کردند را می­خواند و می­دانست چه می­گویند.

به جبهه که می­رفت، با خودش یک کارتون کتاب می­برد؛ شاید 30-20 کیلو کتاب با خودش می­برد. خلاصه، خیلی انس با کتاب داشت. حتّی وقتی می­خواست بخوابد، کتابی در دست می­گرفت و دراز می­کشید و مطالعه می‏کرد. الان کتابخانه­ای باقی مانده که بخشی از کتب ایشان را نشان می‏دهد. همه این کتاب­ها را مطالعه می­کرد؛ کتابی در این کتابخانه نبود که مطالعه نکرده باشد.

 

نقد مفصّل مارکسیسم در هجده‏سالگی

در آن دوران دهه­ 50 و مبارزات سیاسی علیه رژیم، تمام حوزه علمیه هم اجازه بیان تفکّرات مبارزاتی و انقلابی را نمی‏داد؛ یعنی این تفکّرات را نمی­پسندیدند و برنمی­تابیدند. ولی ایشان، اطّلاعات سیاسی بسیاری داشت. حتّی مثلاً مبارزات کشور «نامیبیا» در آفریقا، یا تحوّلات ویتنام، جنگ اریتره و مخصوصاً مسئله فلسطین را پیگیری و تحلیل می‏کرد. راجع به یاسر عرفات و فیدل کاسترو و چه‏گوارا و سایر انقلابیون آن‏روز، بحث­ و مطالعه می‏کرد.

در روزنامه­ حزب رستاخیز - که پنج‏ریال قیمت داشت - مقالات چپ‏های کمونیست را می‏خواند. این­ها را سفت و سخت مطالعه می­کرد. همچنین کتاب­هایی که ممنوع بودند و اگر از کسی می­گرفتند، قطعاً با زندان و مجازات همراه بود، تهیّه می‏کرد و می‏خواند. مثل امروز که نبود؛ یک کتاب بود و باید پلی‏کپی می­شد.

 

به هرحال، اطّلاعات جامعی در این مسائل داشت. در بحث­های اعتقادی و فلسفی، بسیاری از مباحث  دوران پیروزی انقلاب که در فوران جریانات مارکسیستی، جولان پیدا کرده بودند را وارد بود. آن‏وقت‏ها این مباحث، بسیار برای دانشجویان و جوان­هایی که داغ و دوآتشه بودند، جذّابیت داشت. شهید محسن روحانی با این‏که یک طلبه هفده-هجده ساله بود، جلساتی می‏گذاشت و این­ مباحث را برای جوانان هم‏سنّ‏وسال خودش تبییین می‏کرد؛ نقد مارکسیسم به‏طور مفصّل! آن‏هم در هجده سالگی.

جهت مطالعه ادامه متن به ادامه مطلب  مراجعه کنید

ادامه مطلب ...