به بهانه سی و یکمین سالگرد شهادت شهید غلامعلی پیچک، دانشجوی دانشکده انرژی اتمی ایران و نخستین فرمانده عملیات ستاد غرب سپاه، یادی میکنیم از این شهید والامقام، باشد تا رهروان شایسته راه شهدا باشیم.
مقام معظم رهبری درباره شهید پیچک فرمودند: درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوارترین روزها مخلصانه ترین اقدام ها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد؛ یادش بخیر و روحش شاد.
«...من برای شرکت در عملیات آزادسازی بستان، در منطقه جنوب بودم. شبی که غلامعلی میخواست در غرب عملیات انجام دهد، به من زنگ زد و گفت: داداش میخواهم ببینمت. گفتم: خوب دیدن نداره، بالاخره همدیگر را میبینیم. گفت: نه، خواستم با شما خداحافظی کنم.
منظور غلامعلی را نفهمیدم، ولی دلم هری ریخت پایین و پیش خودم گفتم: این بچه چرا این طوری حرف زد؟ خلاصه با هم خداحافظی کردیم...» (نقل از برادر شهید)
غلامعلی با ایمان و نورانیتی که داشت، اتفاقات آینده چون آینهای، فرا رویش بود، او با آغوش باز به سوی سرنوشتی که خودش آن را آرزو میکرد، میرفت.
مثل همیشه توصیههایی که داشت حول محور اخلاص و ایثار دور میزد؛ آنجا که گفت:
«به عارفان بگویید، عشق بیمعنی است مگر آنکه در درونتان سرمایه اخلاص و از خودگذشتگی داشته باشید.»
غلامعلی بعد از پیروزی انقلاب، گاه در سیستان و بلوچستان و در سنگر معلمی بود، گاه در گنبد و پاوه و کردستان و در سنگر رزمی بود و گاه در جهاد سازندگی؛ وی از جمله یاران باوفای دکتر چمران بود. طرح آزادسازی بازی دراز و نیز فرماندهی عملیات یکی از افتخارات زندگی کوتاه اوست.
همه نیروها برای زدن به خط آماده شده بودند، غلامعلی نیز با وجود اینکه یک نیروی عادی بود و هیچ مسئولیتی نداشت، در هدایت عملیات کمک حال فرماندهان بود. صدای انفجار گلولههای خمپاره و توپخانههایی که در دوردستها دل زمین را میشکافتند گهگاهی سکوت منطقه را به هم میزدند.
غلامعلی نماز شبش را خواند. چند لقمهای غذا خورد و به راه افتاد. داخل ماشین سرودها و دعاهای مختلف خوانده می شد. عملیات، سه بعد از نیمه شب آغاز شده بود. نیروهای رزمنده با یورش به مواضع دشمن آنها را تار و مار کردند. غلامعلی چون شیری میغرید و پیش میرفت تا این که سرانجام جمعه، بیستم آذر 1360حدود ساعت 12 ظهر، در عملیات مطلع الفجر در منطقه عملیاتی گیلانغرب پرنده روحش قفس تن را شکست و در ملکوت الهی به پرواز درآمد.
درست 56 روز بعد از عروسیش، غلامعلی به وصال معشوقی رسید که سالها به دنبالش، کوهها و صخرهها را درنوردیده بود.
عاشق امام بود
به یقین می توانم بگویم هیچ وقت نام امام را بدون وضو ادا نمی کرد. وقتی تلویزیون تصویر امام را نشان می داد با عشق خاصی به تصویر امام خیره می شد. پس از شهادت استاد مطهری، وقتی تلویزیون امام را نشان می داد که با دستمال اشک چشمانشان را پاک می کردند، علی با ضجه دو دستی کوبید روی سر خودش و با صدای بلند یا حسین یا حسین گفت. (نقل از همرزم شهید)
بوی بهشت
پس از عملیات بازی دراز تعدادی از افراد تمامی خطرها را به جان خریدند تا جسم مطهر این سردار دلاور در منطقه دشمن باقی نماند و یک هفته پس از عملیات در زیر آتش شدید دشمن پیکر مطهر غلامعلی به عقب منتقل شد. در این مدت و بر اساس محاسبات طبیعی، هر جسدی فاسد خواهد شد، ولی هنگام خاکسپاری شهید، پیکر وی تازه، و خون از گلویش روان بود و عطر و بوی خوشی از آن به مشام می رسید.
ایثار
در سال 1360 شهید پیچک به همراه عده ای از فرماندهان دوران دفاع مقدس به دیدار امام خمینی (ره) رفتند. در این دیدار غلامعلی پیچک برای اولین بار با لباس رسمی سپاه به همراه برخی دیگر از رزمندگان به دست بوسی امام راحل (ره ) رفت.
پس از پایان دیدار حضرت امام (ره) شش سهمیه حج تمتع را به او دادند و گفتند: یکی از این سهمیه ها مختص خودت است، بقیه را بین فرماندهانی که خودت تشخیص می دهی، توزیع کن. پیچک در حضور رزمندگانش این سهمیه ها را قرعه کشی کرد و بین افرادی که قرعه به نامشان افتاده بود، توزیع کرد.
چند روز بعد که شهید حاج علیرضا موحد دانش از ماموریت برگشت، وقتی موضوع را فهمید با شوخی یا طعنه به شهید پیچک گفت: خوب سهمیه حج را بین خودتان تقسیم می کنید! پس ما چی؟ شهید پیچک در جواب به وی گفت: قرعه به نام تو هم افتاده! به این ترتیب حاج علی موحد هم حج تمتع را بجا آورد و پس از شهادت پیچک متوجه شد غلامعلی سهمیه خودش را به حاج علی موحد داده بود!
وصیتنامه شهید غلامعلی پیچک
جنازه مرا بر روی مین ها بیندازید، تا منافقین فکر نکنند، ما در راه خدا از جنازهمان دریغ داریم، به دامادی دو ماهه من ننگرید، دامادی بزرگی در پیش داریم.
شهید «غلامحسین افشردی» معروف به «حسن باقری» پس از گذراندن دوره آموزشی در «جلدیان» (پادگانی در سیزده کیلومتری شمال پیرانشهر آذربایجان غربی) به ایلام اعزام میشود؛ او با ارسال عکس خود در لباس سربازی، با قلمی آمیخته با طنز، در نامهای خطاب به خواهرش به بهانه شرح این عکس، روایتی روان و صمیمی از اوضاع و احوال خود ارائه داده است. شهید باقری در این نامه که در کتاب «روایت زندگی حسن باقری» منتشر شده، چنین نوشته است:
عکسی که شهید باقری در دوران سربازی برای مادرش فرستاد
روز دوشنبه 27، 6، 57 هجری شمسی، در تپه خرگوشان که گردشگاه کوچکی است در شمال غربی و گوشه ایلام؛ از اینجا شهر، قشنگ معلوم است و خب، شهر هم شهر کوچکی است؛ جایی است شبیه شاهگلی تبریز به مقیاسی خیلی کوچک که فقط یک تپه کوچک است. فقط یک خیابان بنبست روی آن ساختهاند که وسایل و یا کسی میآید بالا، باید از همانجا برگردد. مثل تبریز نیست که از یک طرف بروی و از طرف دیگر برگردی؛ باری، عکاس آمد با دوربین پولاروید فوری؛ من که قصد نداشتم با لباس مقدس سربازی عکس بگیرم. بچهها گرفتند و من هم با جریمه یکصد ریال تمام برای این بابت، به دریافت یک عکس نائل آمدم.
اول خودم از قیافه به قول طرف، میخم خندهام گرفت؛ تا چه رسد به دیگری ولی گفتم هر چه بادا باد. اما تشریح تمثال مبارک غلامانه که اولین تمثال گرفته شده در خدمت است:
الف ـ پوتینها که پشت گلهای میمونی و شاهپسند پنهان شده، بندهایش باز بود و هر کجا میرفتم آن هم خودش را پشت سرم میکشید که مبادا عقب بماند.
ب ـ شلوار به زور و مدد کمربند، بند شده؛ چون دور کمرش دو برابر دور کمر من است؛ البته کمربند اولی زیر کمربند ثانی که اسمش فانوسقه است، پنهان شده و روی فانوسقه هم یک جیب فانوسقه است. داخل آن دو خشاب 8 تیری فشنگ وجود دارد که بر ابهت مطلب میافزاید. البته خود فانوسقه هم دولاست و دیگر جا ندارد کوچک شود؛ گاهی مانند کمربند اسلحه کمری تگزاسیها آویزان میشود. از این جهت هم شبیه غربیها میشوم و گاهی بر اثر خورد و خوراک فراوان و چرب تنگ میشود؛ زیرا دنیا و زندگی پستی و بلندی زیادی دارد.
ج ـ پیراهن که دیگر شاهکار این لباس است؛ گشاد و باد و پف کرده که فکر کنم تمام ژاندارمری ایلام را بگردند همانند این پیراهن یافت مینشود و باز سراغ خودم میآیند؛ چون همه دادهاند کوچک کردهاند و یا لباس دوختهاند و فقط من شجاع و بی خیال و لر هستم که همچنین ماندهام. البته آن سینه باز همچون خورشید هم باید طبق قوانین نظام پوشیده باشد اما کار ما از این حرفها گذشته است به همین مناسبت وقتی به فرمانده گروهان گفتم گواهینامه دارم و وقتی دید چهار سال سابقه دارد گفت همین خوب است نگه داریمش ولی قدری سر و ضعش را درست کند! ما هم به علامت تصدیق سری تکان دادیم که صحیح است، احسنت!
البته خصوصیت دیگر این تازه پیراهن، شسته نشدن آن از زمان دوخت آن تاکنون است و از آینده هم کسی نمیتواند که خبر دهد. البته به جمله معترضه بگویم که یک دست دیگر از این لباسهای جالب داشتم که بالاخره به ضرورت زمان و مکان دادهام خیاط پادگان کوچکش کند به اجرت ده ریال تمام. البته چون او هم تقریباً به مثل من است، اندازه نگرفته و گفته برو به اندازههای خودم برایت درست میکنم و من هم خوشحال از اینکه حوصله اندازه گرفتن نداشتم، قبول شده انگاشتم.
د ـ و از ریش و کلاه که دیگر هیچ. قریب سه ماه میشود که محاسن مبارک بلند شده و کم کم میتوان عمامه گذاشت و سربازان و درجهداران و افسران گرامی را موعظه و ارشاد نمود. نمینماید که من ملا باشم یا سرباز اما کلاه هم همان کلاه قضمیت است که ارتش داده. البته همه، کلاه شخصی خریدهاند ولی من تاکنون به همین اکتفا نموده و به طریق درویشی روزگار گذراندهام. ولی باز هم به ضرورت زمان و مکان باید مبلغی معادل یک صدوپنجاه ریال از خزانه ملت برای خرید بُرک پرداخت نمود که این کج و معوج است و تازه شستهام و جلوی آفتاب خشک کردهام که به منزله همان اتو شده است، اما باز هم پستی و بلندیاش در عکس مشخص است.
ه ـ تفنگ را هم که دیگر نگو؛ هر کس ببیند خواهد گفت پلاستیکی است و اوله و فلان ندارد؛ اما غافل از اینکه اسلحهای است بسیار مهم و سالم که حتی آمریکایی هم هست و برای اینکه کسی نترسد بقیهاش را پنهان ساختیم و همین مقدار را هویدا پسندیدیم.
و ـ البته شایسه است که هر نظامی اتیکت داشته باشد که نام و شهرتش مشخص باشد و بحمدالله والمنه فامیلیام را مطابق شهرت تو درست نوشتهاند. اما اسم را نگو، گفته اسم قشنگ غلامحسین بزرگ است؛ لذا به حضرتش اکتفا نموده و غلامش را راه ندادهاند. بعد هم دیدند تا برادر بزرگتر هست کوچکتر را مینویسند. لذا مرقوم داشتند حسن افشردی. ما هم به روش حجب و حیا چیزی نگفتیم و سر به مقابل افکندیم.
زـ پشت سر، رستوران تپه خر گوشان است، البته خیلی کوچک است و خوردنیهای زیادی دارد. از جمله شربت و کیک و چای و قهوه و کافی میت! والسلام. از غذا و فلان اصلاً خبری نیست اما چون اینجا آب لولهکشی ندارد و قبلاً هم مشروب داشته، تمام وسایلش احتیاط دارد. لذا نمیتوان دلی از عزا درآورد و فعلا باید در عزا بود تا آینده چه شود.
اما پشت سمت راست عکس، کوههای اطراف ایلام است که پوشیده است از تک درختها و چون زیاد است به صورت انبوه جنگلی دیده میشود. خوشبختانه اینجا درختها میگذارند که جنگل دیده شود و مانند شمال نیست که درختها جلوگیر رؤیت جنگل باشند.
بگذریم. این نامه هم باعث شد که امروز که چهارشنبه 26 ، 9 ، 57 [است] به ظهر برسد و خود غنیمتی است. مهم نیست که اگر حوصلهات نگیرد که همهاش را بخوانی یا نخوانی. مهم این است که وقت من گذشته و با تو حرف زدهام. هرچند که جوابم را بدهی یا نه، ولی من جواب خویش گرفتهام. خدمت مامان جون سلام برسان و بگو این عکس را برای تو فرستادم که فقط بخندی و دیگر هیچ. هر نتیجهای غیر از این بگیری راضی نیستم.
خدمت حاج آقا و محمد خانالدوله و احمد افندی هم سلام این جانب را طی تشریفات معروض دارید. فعلاً قرار شده در خود ایلام راننده شوم. انشاالله که راحت تر از نگهبانی باشد و داخل شهر است. لااقل قبل از ظهر و شب را انسان میتواند برای نماز به مسجد برود و امثال این کارها. ناجوریاش هم این است که جیم شدن ندارد. خب، چه میتوان کرد. خدمت همه فامیل و دوستان سلام برسان. من که امری ندارم، اگر تو هم نداری من هم چیزی به نظرم نمیرسد بنویسم. انشاالله در پناه حضرت حجت باشید والسلام.
غلامحسین 29، 6، 57
در ایامی که خیلی دلها کربلا را میخواهد و کربلا انتظار قدمهای عاشقان سیدالشهدا(ع) را میکشد، خاطرهای را از شهید «سیدحمید میرافضلی» همررزم و همرکاب شهید محمد ابراهیم همت را میخوانیم که چگونه دیدن ضریح امام حسین(ع) دلش را برده بود.
* سیدحمید در کربلا
وقتی رفتیم کربلا، از قبل با تمام بچهها هماهنگ کردیم که همه حالت طبیعی داشته باشند و احساسات خودشان را کنترل کنند، تا قبل از ورود به حرم همه حال طبیعی داشتند، اما همین که چشم سیدحمید به ضریح امام حسین(ع) افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بیخود شد.
همان جا نشست و شروع کرد به گریه کردن؛ بچهها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که گریه نکند، فوری بلند شود اما انگار سید چیزی نمیشنید، همین طور نشسته بود و گریه میکرد.
دست آخر بچهها از ترس بعثیها از حرم بیرون رفتند، اما سید هنوز داخل حرم بود و یک گوشه گریه میکرد، بعد از 20 دقیقه سید خیلی آرام از حرم خارج شد، بچهها دورهاش کردند و با اعتراض از او خواستندکه توضیح دهد چرا این کار را کرده؟ سید سرش را بالا آورد و در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود، خیلی آرام گفت: «به جدم قسم دست خودم نبود».
شهید «سیدحمید میرافضلی» متولد 1333 در شهر رفسنجان است؛ وی تحصیلات ابتدایی را در دبستان حکمت و دوران دبیرستان را در مدرسه شریعتی در رشته طبیعی پشت سر گذاشت، در سال 52 به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی در قسمت آزمایشگاه استخدام شود.
در این احوال بود که صدای انقلاب از قم، تبریز و یزد به گوش رسید و او در راه انقلاب قدم برداشت و فعالیتهای مذهبی، سیاسی و فرهنگی را آغاز کرد.
زمانی که جنگ ایران و عراق شروع شد، همراه بقیه به جنگ رفت و نقش مهمی را در عملیاتها ایفا کرد و سرانجام در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون با مسئولیت اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا بر مرکب حاج محمد ابراهیم همت فرمانده وقت لشکر 27 محمد رسول الله(ص) آسمانی شد.
* فرازی از وصیتنامه شهید «سیدحمید میرافضلی»
ای سرور و آقا و مولای من به حرمت آن لحظهها و ثانیههای مقدسی که مخلصین در جبههها شما را به صورت عینی مشاهده میکنند، قسمتان میدهم که شفاعت کنید ما را به درگاه ایزد منان که لحظهای را روا مدار بر ما آن ننگی که تاریخ از کوفیان یاد میکند.
ای جوانان و پاکدلان! تقویت کنید دوستی اهل بیت(ع) را در قلبتان و نورانی کنید قلب خود را با نور قرآن؛ تفکر کنید در آیات نجاتبخش آن و مطالعه کنید، بزرگترین منبع فضایل اخلاقی و بالاترین رحمت الهی را تا تسخیر ناپذیر شود جهانبینی و افکارتان از اندیشه غیرالهی.
اما مادر! به جد بزرگوارم به یگانگی خدا این اجازه را اگر خدا داده بود و شرک نبود تو را سجده میکردم که آفرین و درود جدهات فاطمه(س) بر تو و استقامت تو.
آن روز ما رفتیم ماشین پدر بزرگوار شهیدان «مافی» را امانت گرفته و آن مثل ماشین عروس تزئین کردیم و از جلوی تشییع کنندگان پیکر شهید سعید قنبری حرکت دادیم. نوشته هایی روی ماشین نصب شده بود که توجه همه را به خود جلب می کرد، از جمله: «میهمان عروسی ام، مهدی صاحب الزمان(عج)، نقل عروسی ام رگبار گلوله ها، اسلحه، دسته گل دامادی ام و حجله دامادی ام، سنگر من! این تصویری از همان تشییع به یاد ماندنی است»
«عبدالحسین قنبری»، به تاریخ بیست و پنجم خرداد ۱۳۴۱، در شهر قزوین متولد شد و در هجدهم بهمن ۱۳۶۱، خلعت شهادت پوشید برادرش مجید نیز به شهادت رسیده است. برادر کوچک ترش مجید نیز، سه سال بعد به دیدار برادر شتافت.
امروز دومین سالگرد شهادت شهید شهریاری است که دو سال است پیکرش در امام زاده صالح(ع) تهران آرمیده است و روحش در ملکوت پرواز میکند. دو سال از ترور شهید شهریاری گذشته است و امروز علاوه بر نثار فاتحهای به روان این شهید بزرگوار بد نیست تا چند خاطره از زندگی نورانی او را بخوانیم. این خاطرات در کتاب «شهید علم» منتشر شده است و اگر میخواهید بیشتر از اینها در دریای معنویت، پشتکار، خلوص و علم شهید مجید شهریاری غرق شوید میتوانید به آن کتاب مراجعه کنید.
دکتر می گفت معلم های دوره دبیرستان که پدرم را می دیدند به پدرم می گفتند این خیلی درسش خوبه. انشاالله استاد میشه. پدر هم جواب می داد که مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه!اینقدر شیطونه که نمیشه./ شاگرد شهید
*
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد. گفتم چرا رها کردی؟ گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد.گفت آخرین روزی که بای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم./ دوست دوران دانشجویی
*
سال 77، 78 بحثهای پلورالیسم دینی مطرح بود آن ایام بحثهای آقای جوادی آملی را دنبال میکردیم، ایشان در بحث از کثرت به وحدت رسیدن عالم امکان تأکیدی داشتند. این بحثهای در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ میخورد. یک بار سر کلاس دکتر بودم ایشان فرمول جاذبه بین دو بار الکتریکی یا فرمول رابطه بین دو جرم را استفاده کرد، بعد فرمولهای مشابه را کنار هم چید و خیلی قشنگ گفت وحدت را میبینید؟ در آن فضا برای ما خیلی جالب بود. آن زمان در ذهنم این بحث را به صحبتهای آقای جوادی آملی شباهت دادم. بعد از همسرشان شنیدم که دکتر بحثهای فلسفی و عرفانی آقای جوادی آملی را دنبال میکردند. آن موقع نمیدانستم./ شاگرد شهید
*
«برای ساخت صفحات سوخت، ما نیاز به تکنولوژی جدیدی داشتیم. اصلا ما چرا تقاضای سوخت کرده بودیم؟ برای اینکه بلد نبودیم بسازیم! و خب در محاسبات هستهای کسی را نداشتیم و همچین محاسباتی نیز پیش از این انجام نشده بود. اما شهید شهریاری با اعتماد به نفسی که داشت، و ما هم با اعتقادی که به ایشان داشتیم، این کار را به ایشان واگذار کردیم و ایشان هم به خوبی آن را انجام دادند. یعنی اگر در آن زمان شهید شهریاری میگفت که من مثلا 10 میلیارد تومان دستمزد میگیرم تا این کار را انجام دهم، ما مجبور بودیم که بدهیم؛ هر چه میگفت مجبور بودیم که بدهیم برای اینکه کس دیگری نبود که این کار را انجام دهد. تنها کسی که در مملکت میتوانست این کار را انجام دهد، شخص شهید شهریاری بود ولاغیر. با این حال، ایشان حتی یک ریال هم دستمزد نگرفت. حتی وقتی من خواستم دستمزد ایشان را پرداخت کنم، ناراحت شدند و گفتند که من این کار را برای کشورم انجام دادم. من یک کلمه به شما بگویم. اگر شهید شهریاری را در زمینه علم هستهای نمره 100 بدانیم، به بهترین نفر بعدی در کشورمان در این زمینه شاید بتوان نمره 50 داد. یعنی واقعا ایشان روی قله ایستاده بود.»/ علی اکبر صالحی، رئیس پیشین سازمان انرژی اتمی ایران
*
دانشجویان ترم اول می گفتند که دکتر می خواست آنها را به مشهد ببرد،اما موفق نشد.به همین دلیل به آنها گفته بود که در عوض همه شما را می برم امامزاده صالح(علیه السلام).مدتی بعد دکتر شهید شد و دانشجوها را دسته جمعی برد امامزاده صالح(علیه السلام)سر مزارش./ شاگرد شهید
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار میخواند. با حافظ عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت میبرد. وقتی حافظ میخواند، اشک روی گونههایش روان بود. بعضی وقتها دلش میخواست خانمش را هم شریک کند. میآمد آشپزخانه، میگفت عزیز؛ ببین چه گفته، شروع میکرد به خواندن من هم ظرف میشستم. طوری رفتار میکردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. میخواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس میکرد که من هم یک ذره میفهمم. خوشحال میشد. همیشه به خدا میگفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی./ همسر شهید
*
خیلی وقت ها به ملاقات آیت الله جوادی آملی می رفت.دو،سه بار هم خانوادگی رفتیم.یک بار آیت الله جوادی آملی در آخر ملاقات دستهایشان را بلند کردند و گفتند که خدایا آقای شهریاری و ذریه او را از زمره شیعیان حضرت علی(ع)قرار بده و برای بچه ها دعا کردند.برای پسرم جمله ای را گفتند با این مضمون که ان شاءالله با صابرین محشور شوید. پسرم می گوید انگار می دانستند که این اتفاق می افت که چنین دعایی برایم کردند./ همسر شهید
*
در سال 66 و 67 که در خوابگاه بودیم، دوستان عمدتاً در بعضی از دروس پایه مشکل داشتند. برنامهای طراحی شد تا آقای شهریاری ریاضی یک و دو را به بچهها آموزش دهد. بعد از جنگ هم، نهادی در دانشگاهها ایجاد شد که یکی از اهداف آن کمک به افرادی بود که به واسطه حضور در جبهه از درس عقب افتاده بودند. دکتر در این زمینه به شدت فعال بود و کلاسهای جمعی یا دو، سه نفری تشکیل میداد. /دوست دوران دانشجویی شهید
اسباب کشی آزمایشگاهی کار سختی است. وسایل آزمایشگاهی، هم سنگین هستند و هم حساس. قیمت آنها هم بسیار بالا است و بعضی از آنها را به واسطه تحریم نمیتوانستیم از خارج بخریم. برای انتقال آنها چند نفر از خدماتیها را به کار گرفتیم. خود دکتر هم بود و مرتب تذکر میداد تا وسیلهای نشکند. یک دفعه پای یکی از نیروها گیر کرد و یک وسیله شکست. دکتر او را سرزنش کرد. آن بنده خدا دلگیر شد و از جمع فاصله گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رفت کنارش و صورتش را بوسید. گفت از من ناراحت نباش، اینها همه قیمتیاند و کمتر پیدا میشوند. باید مواظب باشیم. /شاگر شهید
*
سه شنبهها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان میرفتیم فوتبال. یک روز هندوانهای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه!/ دوست شهید
*
نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی مشکی(ع) میپوشید. میگفتیم دکتر چه اتفاقی افتاده؟ میگفت وفات است. شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمیکردند ناراحت میشد. میگفت مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی(ع) از دو روز قبل شیرینی میگذارید، ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امامها نمیگذارید. اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی میگرفت و در دانشکده پخش میکرد./ کارمند دانشگاه
*
به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت میداد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. استاد کمکش کرد تا زندگیاش را شروع کند. گفته بود هروقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمیگرداند. همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر میدید دانشجویی سال قبل فارغالتحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا میکرد یا در پروژههای خود، از او استفاده میکرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، میگفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حقالزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر یکی از بچهها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند./ شاگرد شهید
*
با دوستانی که در امیرکبیر درس خوانده بودیم (ورودیهای سال 62، 63 یا 64)، هر شش ماه یا هر سال یک بار جلسه داشتیم. دکتر هم میآمد. در یکی از جلسات به من گفت روستایی در اصفهان هست به نام «کوهپایه» که حدود 100 کیلومتر از اصفهان فاصله دارد. آدرسی داد و یک شخص را معرفی کرد. خواست بررسی کنیم اوضاع او چگونه است. دو هفته بعد گزارشی به ایشان درباره آن شخص دادم. آن شخص تحصیل کرده بود، اما مشکل ذهنی و عصبی داشت. دکتر میخواست دو اتاق برای او بسازیم. شماره حسابم را گرفت و مبلغی واریز کرد. آن شخص اصرار داشت خودش درست کند، اما دکتر گفت من وضعیت او را بهتر میدانم؛ خودتان بسازید. یک روز به دکتر گفتم آن شخص نمیگذارد خانه را کامل کنیم و گروه که بخش عمده کار را انجام داده بود، مجبور شد برگردد. دیگر ادامه ندادیم. بعد از شهادت دکتر قضیه را برای همسرشان تعریف کردم. ایشن گفت یک روز ما خودمان رفتیم کوهپایه؛ گروهی را پیدا کردیم و کار خانه تام شد./ دوست دوران دانشجویی شهید
دکتر کموزن بود، ولی انرژی زیادی داشت. به شوخی میگفتم دکتر مثل مورچه است و میتواند پنج برابر وزن خودش را بلند کند. اگر میخواستیم جایی را تجهیز کنیم، طوری همکاری میکرد که اگر کسی او را میدید تصور میکرد نیروی خدماتی است. در راهاندازی کارگاهها و تجهیزشان مشارکت میکرد. میرفت بازار، وسیلهای را که مورد نیاز بود میخرید. وقتی پروژه به ایشان ربط داشت، همه کارهای اجرایی و مالی را خودش انجام میداد. اگر وارد امور مالی هم میشد، درست و حسابی کار میکرد.
*
دانشجوی دکتری بودم. وقتی پیش ایشان میرفتم، مثل معلمی که بخواهد به بچه کلاس اول یاد بدهد، اگر اشتباهی میکردم گوشم را میپیچاند و میگفت این را میپیچانم که یادت بماند! گوشم داغ و قرمز میشد و تا نیم ساعت میسوخت! اگر دانشجوی خانمی اشتباه میکرد با خطکش به دستش میزد./ شاگر شهید
*
یک بار در دانشکده ولیمه دادند. همسرشان آبگوشت درست کرده بود. بعد از کلاس ما را صدا کردند و گفتند که هرکس به نوبه خودش بیاید و گوشت این را بکوبد. یکی از بچهها هم فیلم گرفت. آبگوشت را خوردیم؛ چقدر هم صمیمی. اینهایی را که تعریف میکنم، به هیچ عنوان روی بحث علمی تأثیر نمیگذاشت. وقتی سر کلاس درس بودیم، باید شش دانگ حواسمان جمع میبود. روی تمرینها خیلی حساس بود. اگر کسی انجام نمیداد، جدی تذکر میداد. در عین حال اینقدر صمیمی بود. / شاگر شهید
*
سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچهها تعریف میکنم، میبینم که بچهها اصلاً در مخیلهشان نمیگنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پلههای خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متأهلی داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم./ همسر شهید
*
اوایل زندگی، مخارج ما از طری پولی که از راه تدریس یا حق تألیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم تأمین میشد. در تمام این سالها خودم را در اوج عزّت دیدم. نمیدانم این را چگونه بیان کنم. احساس میکردم خواهرم برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من میآید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است. این مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیاش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت. / همسر شهید
صبح از منزل بیرون آمدیم. وارد اتوبان ارتش شدیم. همسرشان هم در ماشین بود. حدود 4، 5 دقیقهای از منزل فاصله رفتیم. موتورسواری بمب را به آن سمت که آقای دکتر نشسته بود چسباند. چند ثانیه نشد که نگه داشتم و صدا زدم که پیاده شوید. دکتر یک پایاننامه را مطالعه میکرد. فکر کنم همان روز جلسه دفاع داشت. کاملاً در فضای پایاننامه بود. زمانی که گفتم پیاده شوید، حاج خانم در را باز کرد و پیاده شد. دکتر سرگرم مطالعه بو دو عکسالعملی نشان نداد. حاج خانم که زود پیاده شده بود، خواست در را باز کند که با انفجار مجروح شد. ایشان ضربه شدیدی خورده بود؛ از پا و سرش خون میرفت. تمام بدنش مجروح شده بود. آمبولانس آمد و ایشان را به بیمارستان فرستادیم. آقای دکتر در جا شهید شده بود./ راننده و محافظ شهید
*
راننده دکتر از شرم اینکه نتوانسته بود موقع انفجار کاری کند، نیامده بود.آن لحظه که من در اتاق عمل بودم؛ همه فامیل منزل ما جمع شده بودند. دخترم می بیند که راننده ما نیست.از بچه های مسئول اطلاعات می پرسد کجاست؟ می گویند نیامده. دخترم می گوید، بروید به او بگویید متین می گوید تا نیایی، ناهار نمی خورم. بعدا که برایم تعریف کردند، تنم می لرزید. دختر کجا این قدر بزرگ شدی؟ خبر مرگ پدرت را دادند؛ مادرت تکه تکه است؛ در این شرایط به محافظ پیغام داده است که اگر ناهار نیایی من هم نمی خورم. این ها رحمت است./ همسر شهید