امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

نوای قدسیان


رها از بوسه ی بسترکش داغ
شنیدی نغمه ی یاور کش داغ

از اینجاتامقام عشق رفتی
شبی همراه با یک ترکش داغ

نشان عشق زیبا کرده جانت
مبارک بادت ای زیور کش داغ

سراپاسوخته در پای محبوب
مذاب اندر هوای زرکش داغ

چو ماهی برون افتاده از آب
لب تفتیده  ی ساغر کش داغ

غم دلبستگی را نهادی
به شوق دلبر، باور کش داغ

 سرت از تن جدا،اما نگاهت
منور بر رخ بی سر کش داغ

نوای قدسیان برخاست کآمد
فرو بنهاده نفس سر کش داغ

شهیدی که گمنام ماند

به گزارش خبرنگار پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام؛ نوروز 1349 برای خانواده زمردیان ایام به یادماندنی است، زن و شوهری که از موهبت شنوایی و گویایی محروم اند صاحب فرزندی می شوند که همه فامیل را به جهت شکرانه سلامت کامل جسمی، غرق در شور و شوق می سازد.
پدر بزرگش، نامش را جعفر می نامد و کودک خردسال در سایه مهربانانه والدین و تحت تعالیم اسلامی به دوره نوجوانی می رسد.
هنوز از صورتش مویی نروییده بود که راهی جبهه های حق علیه باطل می شود و پس از گذراندن دوره های آموزشی بعنوان تخریبچی غواص، به عضویت گردان تخریب لشگر 32 انصارالحسین علیه السلام در می آید.
هنگامی که عملیات کربلای4 فرا می رسد، در سال 1365 توسط نیروهای عراقی اسیر می شود.
شرایط منطقه عملیاتی و قرائن و شواهد، حاکی از به شهادت رسیدن نیروهای عمل کننده است و در آن زمان که خبری از او بدست نمی آید بعنوان شهید مفقود الاثر اعلام می گردد.


تابستان 66، طی عملیات تفحص پیکر نوجوان شهیدی در منطقه عملیاتی کربلای4 شناسایی می شود که شباهت بسیار زیادی به جعفر دارد و توجه نیروهای تعاون سپاه را به خود جلب می کند.
پس از تطبیق عکس نوجوان با شهید گرانقدر همه چیز دال بر درستی ماجرا است.
خانواده به معراج الشهدا اعزام می شوند و پس از مشاهده پیکر شهید و مشاهده ماه گرفتگی روی بازوی شهید، گواهی می دهند که پیکر متعلق به فرزندشان است و پس از تأئید پزشکی قانونی، تشیع و تدفین انجام می شود.
سالها می گذرد و هر پنج‌شنبه پدر و مادر شهید به گلزار شهدا رفته و بر سر مزار شهیدشان آرام می گیرند تا ...
با آزادی اسرا خبر زنده بودن جعفر به خانواده داده می شود. باورش بسیار سخت و غیر ممکن بود. محمد جواد زمردیان با نام مستعار جعفر به میهن بازگشته بود.
روزها می‌گذشت و پدر و مادر ضمن ابراز علاقه به جوان آزاده خود، به یاد شهیدی بودند که اینک هویتش مشخص نیست، لکن هر پنج شنبه به سر مزار این عزیز رفته و آن را نیز از فرزندان خود می دانند.
برادر آزاده جناب آقای جعفر زمردیان می گوید؛ امروز نیز پس از سالها خانواده ما این شهید بزرگوار گمنام را جزء خانواده خود می داند، چرا که کرامات و عنایات این شهید عزیز همواره به خانواده ما می رسد و ارتباط با او منشاء برکات فراوانی بوده است.

ناگفته های تفحص از زبان سردار باقرزاده

اشاره:
سردار باقرزاده را همه با موضوعات مربوط به «شهدا و دفاع مقدس» می شناسند. سردار تمام عمر خدمت در لباس پاسداری از انقلاب را خادم شهدا و ایثارگران بوده است. ایشان در طول 8 سال دفاع مقدس به عنوان مسئول تعاون کل سپاه امور مربوط به شهدا و عوارض ناشی از جنگ را پیگیری می کرده و پس از دفاع مقدس نیز در مسئولیت مدیریت ایثارگران ستاد کل نیروهای مسلح و فرمانده کمیته جستجوی مفقودین (تفحص) به ایثارگران و خانواده های مفقودین خدمت می نموده است.
تفحص و کشف بیش از 45 هزار شهید مفقود دوران دفاع مقدس و از چشم انتظاری درآوردن خانواده‌های معظم آنان از افتخارات ایشان و همکارانشان در دوران تفحص بوده است و همچنین راه‌اندازی کاروانهای تشییع شهدا در کشور و تدفین شهدای گمنام در نقاطی غیر از گلزارهای شهدا، حاصل ابتکار و تلاش مخلصانه و استقامت ایشان می‌باشد.
سردار سرتیپ پاسدار میرفیصل باقرزاده در حال حاضر ضمن حفظ مسئولیت کمیته جستجوی مفقودین، ریاست بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس کشور را بر عهده دارد.
 
ناگفته های عملیات تفحص از زبان سردار باقرزاده
سابقه کار تفحص به ایام دفاع مقدس برمی‌گردد، شاید از همان روزهای نخستین دفاع در برابر رژیم متجاوز بعثی بود که کار جستجوی شهدا نیز شکل گرفت، البته این کار ابتدا در قالب واحد رفاه که قبل از تشکیل ، تعاون سپاه نامیده می‌شد، انجام می‌گرفت که سازمان معینی نداشت. همان رزمندگانی که در خط مقدم شرکت می‌کردند، مهمات حمل و نقل می‌کردند و یا نفرات را جابجا می‌کردند، مجروحین و شهدا را هم تخلیه می‌کردند.
اولین واحدی که برای عملیات تفحص سازمان یافت در سرپل ذهاب بود که کتابخانه شهر برای این امر تدارک دیده شده بود که تا آن زمان بیشتر بعنوان درمانگاه و بهداری مورد استفاده قرار می گرفت. به هر حال شهدا را هم در همانجا تخلیه می کردند. تا اینکه در عملیات ثامن‌الائمه بعداز فرار بنی‌صدر خائن ، توفیق بزرگی حاصل شد و احساس گردید که موضوع تخلیه شهدا باید سازمان یافته‌تر انجام شود. دوستانی که از اصفهان آمده بودند ازجمله آقای "علیرضا نباتی" که مسئول تعاون سپاه اصفهان بود، پیشنهاد تهیه پلاک را داد که در عملیات ثامن‌الائمه برای بچه‌های اصفهان استفاده شده بود که زنجیر هم نداشت. و  به جای زنجیر از سیم تلفن استفاده می‌شد. معمولاً کار شناسایی شهداء در همان منطقه عملیاتی صورت می‌گرفت تا اینکه در عملیات فتح المبین کامل تر شد. قبلاً از آن شهید بزرگوار «خوش اخلاق» مسئول تعاون سپاه اهواز که در عملیات آزادسازی بستان به شهادت رسید، مسئولیت شناسایی شهدا را داشتند. پس از ایشان "حاج کاظم علم الهدی" اخوی شهید «حسین علم الهدی» به کمک ما آمدند و این کار در خوزستان به شکل منطقی سامان یافت. با تشکیل معراج شهداء در کارخانه سپنتا ، سازمان آماده‌تر شد.
در هر صورت بنده و حاج کاظم علم‌الهدی به اتفاق دامادشان، اولین گروهی بودیم که در منطقه عملیاتی هویزه بعد از عملیات بیت المقدس رفتیم و تعدادی از شهدایی را که در منطقه مانده بودند را پیدا کرده و منتقل کردیم. یادم هست پیکر شهیدی بود بسیار بلند قد با تمام تجهیزات، درکنار پیکر مطهر آن شهید شیشه پنی‌سیلین محتوی آب بود که بعداً متوجه شدم حاوی آب نمک است، وقتی رزمندگان تعادل نمک بدنشان به هم می‌خورد، این شیشه را مکیده تا نمک بدنشان به حالت عادی برگردد. بچه‌ها، آن شهید را از روی قرآن شناسایی کردند، نامش                       "غفار درویشی" بود. عملیات شناسایی به همین منوال انجام می‌‌گرفت.
در همان بحبوحه عملیات، تخلیه شهدا هم انجام می‌شد، سپس مرحوم "طلوعی" یکی از بچه‌های تعاون ، گروه تفحص را تشکیل داد که در همه عملیات‌ها، همزمان با عملیات تفحص شهدای قدیمی‌تر، تخلیه شهدای جدید را هم انجام می‌دادند.
یکی از خاطرات عجیبی که مربوط به همان ایام است که برای ثبت در تاریخ، آن را یادآوری می‌کنم:
در پس این عالم چیزهایی است، عالَم، عالم هوشیاری است. بعضی‌ها تصور می‌کنند که جمادات ، نباتات و یا حیوانات فاقد شعور لازم هستند، درحالی که اینها شعور دارند و نسبت به عالم بیرونی شناخت دارند و خدای خود را می‌شناسند.
در مقابل منطقه عملیاتی فتح‌المبین منطقه ای بود که تا قبل از عملیات محرم آن را آزاد نکرده‌ بودیم. بعداز آنکه دشمن از "جبل‌ حمرین" به عقب رانده شد منطقه وسیعی از غرب دشت عباس در منطقه عمومی فکه آزاد شد. شهدای زیادی از عملیات فتح المبین باقی مانده بود که انتقال اینها در دستور کار قرار گرفت.
راه‌کارهای زیادی ارائه شد ، کار سخت بود چون دشمن پس از کندن خاکریزها، روی شهدا خاک ریخته بود و شهدا محل‌شان مشخص نبود ، ناگفته نماند بعضی از اجساد دشمن هم در منطقه پراکنده بود و چون عراقی‌ها هیچ اهتمامی به انتقال اجسادشان نداشتند، این اجساد همچنان در منطقه باقی‌مانده بود. در عراق فقط صدام دارای جایگاه بود درصورتی که صدام مدعی بود « الشهداء منّا اکرم جمیعا » به هرحال یک ادعایی بود که صورت واقعی نداشت.
یکی از دوستان پیشنهاد داد: تعدادی سگ پلیس بیاوریم و جستجو کنیم؛ ولی در آن زمان باتوجه به اینکه از انقلاب چیزی نگذشته بود و مثل زمان حالا هم نبود که عده ای سگ‌بازی را رواج داده‌اند ، لذا دسترسی به سگ در آن زمان مشکل بود، سرانجام در پایگاه هوایی دزفول تعدادی سگ پیدا کردیم که باتوجه به گذشت زمان و بی‌مهری نسبت به سگ‌ها از کارآیی این سگ‌ها کاسته شده بود و به اصطلاح روفرم نبودند. در اوایل کار باتوجه به صدای شلیک خمپاره‌ها سگها به وحشت می‌افتادند که با گذر زمان این مسئله حل شد. لذا باتوجه به تمامی مشکلات موجود، مربی سگها آنها را آماده کرد و اینها جستجوی شهدا را آغاز کردند. جای تعجب همین جاست که وقتی این سگ‌ها به هرجایی که شهیدی بود، می‌رسیدند پارس کرده و قسمتی از خاک را کنار می‌زدند، اما بلااستثناء به هر جنازه عراقی که می‌رسیدند علاوه بر پارس کردن و کندن خاک یک کار تکمیلی نیز می‌کردند و آن ادرار برروی جنازه بعثی‌ها بود. مثل سگ داستان اصحاب کهف که می‌دانست موحدین چه کسانی هستند، این ماجرا این مسئله را ثابت کرد که در ورای حقایقی که به ظاهر می‌بینیم، نکات ناگفته فراوانی موجود است و آن اینکه همه عالم شعور دارند و موحد هستند و این انسان است که در بعضی مواقع راه را گم می‌کند. اما به هر حال بدلیل اینکه کار کردن با سگ‌ها را همه کس طالب نبود و کار نیز با آنها مشکلات خاص خودش را داشت و معضلات دیگری که بوجود آمد، متوقف گردید.
بحث تفحص همانطور که گفتم در خلال جنگ آغاز شد. ما سازمانی را در قرارگاه نیروی زمینی سپاه تحت عنوان گروه انصارالمؤمنین ایجاد کردیم که کارشان همین بود. اینها در بعضی مواقع زیر نور ماه، شهداء را پیدا می‌کردند به شهدا طناب می‌بستند و آنها را از زیر پای دشمن انتقال می‌دادند.
این سازمان بدلیل تعدد عملیات‌ها نیاز به تقویت داشت، چون تعاون سپاه فعالیت‌های زیادی را نیز عهده‌دار بود.  درخلال جنگ ، قریب بر 19 هزار شهید ارتش هم توسط سپاه تخلیه شد، اگرچه ارتش سازمانی به نام امور درگذشتگان داشت، اما این سازمان فعال نبود، در بعضی از مقاطع ما به ارتش پلاک هم می‌دادیم.
در آن زمان ما بدلیل اولویت تخلیه مجروحین و تعدد عملیات‌ها نمی‌توانستیم همه شهدا را منتقل کنیم. به همین علت ما مفقود زیاد به جا گذاشتیم. در عملیات‌ها تعداد مجروحین چهار برابر شهداء بود، طبیعی است در این مسئله سازمان بهداری سپاه فعال بود اما تمرکزش بیشتر در جهت تدارک تجهیزات پزشکی، اتاق عمل و کارهایی که برای حفظ جان افراد صورت می‌گرفت، استوار بود، اما متأسفانه از کسانی که در این مقوله فعالیت داشته‌اند کمتر سخن به میان آمده است. زمانی ماشینی پر از مهمات مورد اصابت گلوله قرار گرفت و منفجر شد تعدادی از رزمندگان مجروح و عده‌ای شهید شدند کسی جرأت نزدیکی به ماشین را برای نجات افراد نداشت، اما دو تن از برادران،            آقایان "میرزایی" و "مخبریان" از تعاون سپاه با شهامت خاصی رفتند و مجروحین از داخل آتش بیرون کشیدند.
موارد مشابه دیگر به وفور یافت می‌شد که بچه‌ها با چه رشادتی ، شهداء و مجروحین را منتقل می‌کردند و عده‌ای نیز دراین راه به درجه رفیع شهادت رسیدند. شهید فروزش، شهید رحمانی، شهید دوستدار، شهید ابراهیمی، شهید فلاح سرباخته ، شهید صدری ، شهید ظفری و دیگر شهدای بزرگوار تفحص.
در کربلای 4 بود که ما گروه‌ها را تبدیل به گردان کردیم و سه گردان فعال داشتیم که ترجیح دادیم به تیپ تبدیل شود. بنده خدمت امیر "شمخانی" رفته و مجوز گرفتم. بعد متوجه شدم سردار "محسن رضایی" موافق این مطلب نبوده است چون در آن زمان حساسیت زیاد بود و ایشان مایل به تشکیل تیپی جدید نبودند.
ما احساس کردیم ، مخالفتی وجود دارد، اسم تیپ را 313 گذاشتیم و خدمت آقای نظران (رحمه الله علیه)           ـ دبیر شورای عالی دفاع در آن زمان ـ رفتم و حمایت ایشان را خواستار شدم. ایشان نامه‌ای به سپاه نوشتند و از این کار تقدیر کردند که سردار رضایی بعداً گفته بودند: "این کار را خود باقرزاده ترتیب داده است!"
به هرحال با هر مخالفتی بود تیپ تشکیل شد و وارد مباحث جدیدی هم شد، ازجمله شناسایی اردوگاه اسراء عراق ، به عنوان نمونه اردوگاه موصل 4 را شناسایی کردیم و طرح آزادسازی اسراء را بعداز عملیات کرکوک ریختیم طرحی که با عنوان 101 معرفی شد. این طرح تا شورای عالی دفاع رفت و آنجا گفتند احتمال موفقیت 50% است و طرح مسکوت ماند. در سالهای بعد آقای "هاشمی" در نمازجمعه اشاراتی به این طرح داشتند. سرانجام این تیپ بعداز مدتی به تیپ 26 موسوم شد که تا بعداز جنگ هم بود و سپس منحل شد چون ضرورتی برای ادامه کار آن احساس نگردید. با شروع آتش بس و استقرار UN نماینده ایران در مقابل UN ، آقای دکتر پرویز فتاح وزیر فعلی نیرو که در ان زمان عضو سپاه بود نخستین تبادل اجساد شهداء و کشته‌شدگان عراقی را انجام داد. البته بعد از پذیرش قطعنامه در ستاد کل و از روز آتش بس ، بنده در خدمت دوستان کار را پیگیری می‌کردم در آن هنگام کار تبادل در مرز توسط گروه ( U.N ) انجام می شد این گروه مسئولیت کنترل آتش‌بس را داشتند، اما کار این گروه ما را راضی نمی‌کرد، زیرا شهدای زیادی در مرز پراکنده بود. در همان ایام طرحی تهیه کردم و به صلیب سرخ و ( U.N ) ارائه کردم، یک دیدار مرزی در (زبیدات) داشتیم که یک گروه از ( U.N ) عراق و یک گروه از( U.N ) ایران دیداری داشتند که ارتش ایران میزبان بود. پذیرایی مفصلی انجام شد این مراسم در روزی بود که رژیم "نجیب" در افغانستان سقوط کرد. سال 71 بود  و بنده از این زمان استفاده کردم و طرح را به رئیس گروه که یک فلسطینی بود ارائه کردم ایشان گفتند باید با عراقی‌ها این مسئله را درمیان بگذاریم. این طرح به مدت 7 سال مورد مخالفت عراقی‌ها قرار گفت و پس از مذاکرات پیاپی سرانجام جستجوی مشترک آغاز شد؛ ولی در این مقطع عراقی‌ها همکاری لازم را بعمل نیاوردند و ما رأساً در داخل خاک ایران شروع به فعالیت کردیم.
تشکیل کمیته جستجوی مفقودین را در سفری که به اتفاق شهید «امیر صیاد شیرازی» داشتیم، طرح ریزی کرده وتشکیل دادیم. یاد یک خاطره‌ای افتادم از روزی که همراه با نیروهای ( U.N ) در منطقه بودیم. در داخل ماشین ،یک سرهنگ اروگوئه‌ای و یک مترجم نیز همراه ما بودند. آقای "حاج بهرام دوست پرست" هم بودند از کنار میدان مین در منطقه زبیدات که می‌گذشتیم، سرهنگ اروگوئه‌ای متوجه مین‌های والمری شد. این سرهنگ به مین ها اشاره کرد و با لهجه خاص اسپانیایی خود گفت: "اینها چیست؟" دوست ما آمد با لهجه خودشان به آنها پاسخ بدهد و گفت : "مینا والمریا" است و من هم گفتم: "حداقل 50 ، 60 متر "لَت و پاریا" بعد بوسیله مترجم،این شخص را توجیه کردیم.
اما تشکیل کمیته تفحص به سال 68 برمی‌گردد که در آن زمان تدبیر مقام معظم رهبری بر این بود که مواضع دفاعی در جنوب، مستحکم شود. در آن زمان سپاه در منطقه جنوب مستقر بود و هیأتی برای بررسی در جنوب و غرب به دستور مقام معظم رهبری اعزام شد این تیم به فرماندهی امیر صیاد شیرازی همراه 110 نفر تشکیل گردید و ابتدا به قم رفت، سپس به مشهد و از آنجا عازم جنوب شد.
کار، کار بررسی خطوط ازنظر استحکامی بود و مسایلی که در آن زمان مورد توجه بود، طبیعی بود من به خاطر ارتباط شغلی‌ام در کنار مأموریت به این موضوع یعنی تفحص حساسیت خاصی داشتم. در آن زمان و بعداز جنگ به دلیل رخوتی که ایجاد شده بود و سپاه در حال بازسازی بود و طرح رجعت به عقب اجرا می‌شد، بسیاری از فرماندهان بدلیل مشکلات خود، توجه کمتری به خط و فضای خاص جبهه می‌کردند.
در همه جا اوضاع تخلیه شهدا وخیم بود، ازجمله: در منطقه کوشک که تیپ 21 امام رضا (ع) و بچه‌های خراسان مستقر بودند، منطقه پر از جنازه بود و بدلیل عدم امکانات و وسایل، جمع‌آوری میسر نبود و شهدا همچنان پراکنده بودند.
در آبادان از بچه‌های لشکر 19 فجر سؤال کردم که گفتند:"اخیراً در حاشیه اروند هنگام کوتاه کردن نی‌ها برای دید بیشتر، 8 غواص شهید از عملیات کربلای 4 پیدا کردیم که با لباس غواصی مانده بودند."
این شهدا از بچه‌های شیراز بودند. یکی از خاطرات شیرین من هم از همین شهدا بود که خاطره ایشان فتح بابی شد برای تشکیل طرح «در جستجوی نور»، این طرح با الهام و پشتوانه حضرت رضا(ع) بود که سامان یافت و به نتیجه رسید. جریان از این قرار بود که:
مادر یکی از این شهداء به مشهد رفته بود و در آستان مقدس امام رضا (ع) متوسل می‌شود که فرزندم را باید به ما برگردانی. چند شب بعد خواب می‌بیند یک نوری آمده و وارد منزلش در شیراز شده، تماس می‌گیرد و باخبر می‌شود فرزندش پیدا شده من هم الهام گرفتم که این شهداء نورهایی بودند که باید آنها را پیدا کنیم و اسم طرح را در جستجوی نور گذاشتیم. بلافاصله طرحی تهیه کردم و خدمت مقام معظم رهبری ارائه دادم باتوجه به اینکه بعداز جنگ فضای موجود در جامعه مناسب نبود و فشارهایی به ما وارد می‌آمد، وضعیت شهداء و اسراء مشخص نبود به طوری که اسراء در سال 69 سه سال بعداز قبول قطعنامه برگشتند، فشارها مضاعف بود و حتی در مواردی تعداد کمی از خانواده‌ها را تحریک کرده بودند و آنها در جلوی ساختمان هلال احمر مرکزی اغتشاش کردند و دشمن هم از دور ، بعضی موارد را اداره می‌کرد. ازجمله شرکتی بنام: "هاشمی اوغلو" در ترکیه که از شکنندگی بیشتر بعضی خانواده‌ها استفاده کرده بود و سعی می‌کرد آنها را به منافقین وصل کند. برخی از خانواده‌ها ازطریق کویت تلاش می‌کردند وارد عراق ‌شوند تا شاید از آن طریق مشکلاتشان حل شود و عده ای هم به ساجده زن صدام نامه نوشته و درخواست کمک کرده بودند. درمجموع ، فضا بسیار ملتهب بود، عوارض اجتماعی و روانی جنگ نمایان بود. طرحی خدمت مقام معظم رهبری ارائه شد و قرار شد این طرح در قرارگاه خاتم(ص) بررسی شود، شورای عالی امنیت ملی تشکیل نشده بود و قرارگاه خاتم(ص) در سال 68 مسئولیت جنگ را بعهده داشت. زمانی که این طرح ارائه شد، جنگ خلیج فارس آغاز گردید و پیامدهای آن باعث شد، فضای کار عوض شود و طرح یکسال، بلاتکلیف ماند تا اینکه دوباره پیگیری گردید و طرح، مورد تصویب قرار گرفت و به سپاه و ارتش ابلاغ گردید و کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت. این کار زیر نظر ستاد کل نیروهای مسلح پیگیری شد که اعضای این کمیته از وزارت اطلاعات، وزارت امور خارجه، وزارت کشور، بنیاد شهید، هلال احمر، ستاد آزادگان ، سپاه ، ارتش و ناجا که پس از آن بخشی از نیروها در منطقه عملیاتی حضور یافتند و فعالیت می‌کردند. با این حال ما احساس کردیم خواسته حقیقی اعمال نشده است.
در نخستین روزهای آغاز تفحص بود که خاطره‌ای شکل گرفت که بیان می‌کنم ابتدا لازم به ذکر است که ما در شروع کار یک بررسی میدانی انجام می‌دادیم و شناسایی اولیه صورت می‌گرفت چون عوارض زمین به طور طبیعی و مصنوعی تغییر کرده بود. ما منطقه را در آخرین وضعیت ممکن بررسی می‌کردیم، عکس‌ها و نقشه‌های ماهواره‌ای تهیه می‌کردیم مثلاً بعضی نقشه‌ها را ازطریق وزارت کشاورزی یا حتی خارج از کشور تهیه کرده و مورد بررسی قرار می‌دادیم. در مناطق مختلف تهدیدات زیادی برای بچه‌ها بود: مثلاً میدان مین‌گذاری شده و ... مثلاً در طلائیه که سه سال زیر آب و در منطقه سرپل ذهاب عراقی‌ها وارد خاک ما شده بودند.
یادم می‌آید برای شروع کار در منطقه طلائیه، تفألی به قرآن زدم که اینجا چه منطقه‌ای است، آیه شریفه (فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی) آمد: « کفش‌های‌تان را دربیاورید، اینجا سرزمین مقدس است.»
به هر حال کار را شروع کردیم منطقه‌ای به طول 10 کیلومتر را پیاده‌روی می‌کردیم در بعضی مناطق، تقاطع داشتیم و مجبور می‌شدیم برای گذر از این مناطق با وجود آب‌گرفتگی از طناب استفاده کنیم، منطقه صعب‌العبور بود و کار بسیار سخت. پس با بچه‌ها مشورت کردیم چون امکان استفاده از وسایل و تجهیزات سنگین نبود، همه به اتفاق گفتند نمی‌شود کار کرد الا بچه‌های اصفهان که کار را قبول کردند.
یک اربعین کامل، 40 روز بچه‌ها پیاده می‌رفتند و شهدا را جمع‌آوری کرده و می‌آوردند. یکی از این عزیزان "شهید علی رضا غلامی" بود که نقش بسیار مهمی در کنار برادر "عبدالحسین عابدی" مسئول گروه داشت.
این مناطق نوعاً 9 ماه از سال زیر آب بود و عوامل جوی بسیار متغیّر بود که روزی بچه‌ها تا لب مرز پیش رفته بودند و دیده بودند عده‌ای عراقی وارد خاک شده‌اند و جلو رفته بودند و بدون توجه به تیراندازی عراقی‌ها پرچم ایران را در نقطه‌ای قرار داده بودند و سریع برگشته بودند چون امکانات دفاعی نداشتند تا اینکه عده‌ای از بچه‌ها رفتند و به عراقی‌ها فهماندند که در خاک ایران هستند و باید برگردند.
در کنار کار تفحص و جستجوی شهدا، تثبیت مرز، ترمیم جاده‌ها و غیره هم ... انجام می‌شد. یادم است زمانی 21 دستگاه مهندسی در منطقه طلائیه فعالیت می‌کرد.
قسمتی از منطقه طلائیه که در آن پد شرقی جزیزه مجنون قرار دارد ، کار نشده بود. قبلاً در ماه مبارک رمضان سال 74 بخشی از منطقه که در دید عراقی‌ها قرار نداشت کار شده بود. یعنی از دهانه هور به سوی نهر سوئیپ. در این محدوده ، 19 شهید را پیدا کرده بودیم، ولی بعد از آن  به این نتیجه رسیدیم که باید کار تکمیل شود، عراق در سال 1991 ( 1370 ) یک نهری به موازات پد شرقی  حفر کرد به عرض 150 متر و خاکش را برگرداند بر روی پد شرقی و بدین ترتیب شهدای ما در زیر خروارها خاک مدفون شدند. در بعضی از مکانها شهداء در عمق 5 متری یافت می شدند. در آن مکان عراقی‌ها یک دکل خاکی به شکل اهرام ثلاثه مصر درست کرده بودند که دارای دید خوبی بود و کاملاً به منطقه مسلط بودند. ما آمدیم از جلوی آنها عبور کنیم و با اینکه 40 ـ 50 نفر بودیم و مسلح، آنها متوجه ما شدند و چون بر ما تسلط داشتند نمی‌توانستیم درگیر شویم و کلاً صلاح در درگیری نبود. در آن هنگام "سردار حسین آبادی" فرمانده نیروی انتظامی خوزستان هم در کنار ما بود. خلاصه پس از تبادل‌نظر توانستیم دو نفر عراقی را که به سمت ما آمده بودند و یکی از آنها بسیار کریه‌المنظر بود را راضی کرده تا با آنها همراه شویم. افسر جوان عراقی که با آنها بود که بعداً متوجه شدیم پزشک است از ما گوشی پزشکی خواست و معترض بود که چرا وارد خاک عراق شده‌ایم. من گفتم که ما می‌خواهیم شهدایمان را جمع‌آوری کنیم.
سرانجام قبول کرد که ما برای او گوشی پزشکی آمریکایی تهیه کنیم و او بگذارد ما کار کنیم. من و آقای حسین‌آبادی و آن افسر راه‌افتادیم و با هم جلو رفتیم تا اینکه آن افسر گفت دیگر نمی‌شود جلو رفت و گفت دیگر محدوده من تمام شده و آن پاسگاه مقابل در اختیار من نیست. آنجا من متوجه شدم بین پاسگاه‌ها فاصله است و اینها ارتباطی با هم ندارند و بین آنها خلاء‌است.  برگشتیم و فردای آن روز گوشی را تهیه کرده و رفتیم لب آب. گوشی را در دستم گرفتم و تکان دادم تا ببیند. رفقایش اشاره کردند که او را برده‌اند و من هم گفتم ای بابا بیچاره مشکل پیدا کرد! دیدم نمی‌شود کار کرد تا بهار سال 75 که یک شب در خواب دیدم: روی پد شرقی مستقر شدیم اما عراقی‌ها حمله کردند یک تعدادی اسیر و تعدادی نیز شهید شدند. نگران شدم و تردید حاصل شد بعد از نماز صبح بود که از طریق قرآن مشورتی با خداوند کردم، گفتم ما می‌خواهیم شهدا را بیاوریم؛ ولی این خواب چه بود؟ قرآن را باز کردم،آیه شریفه 44 سوره یوسف آمد که:
یعنی: خواب‌های بیهوده ، فهمیدم که باید کار را تکمیل کرده و به این خواب هم نباید اعتنا کنم. بچه‌های گردان 221 ارتش در دسترس بودند از طرفی می‌دانستم آنجا یک کیلومتر در داخل خاک عراق است. البته قبلاً خدمت سردار فیروزآبادی رسیده بودم که بعضی‌ جاها می‌شود بچه‌ها را آورد. ایشان گفتند: هر که بتواند بچه‌های مردم را بیاورد من دستش را می‌بوسم.
برای انتقال بچه‌ها به داخل خاک عراق نمی‌دانستم چه باید کرد تا اینکه به بچه‌ها گفتم آماده شوند تا یک گروه فیلم‌برداری می‌خواهد بیاید. بچه‌ها آماده شدند و تجهیزات کامل خود را مهیا کردند. نقطة انتخابی وسط این دو پاسگاه بود که قرار بود توسعه پیدا کند.
یکی از برادران حفاظت نزاجا آمدند و خیلی کمک کردند و روحیه مضاعفی به بچه‌ها دادند که هیچ مشکلی پیش نمی‌آید وقتی به نقطه موردنظر رسیدیم غروب بود. کار با عجله صورت می‌گرفت و لودر نبود. گریدری در دسترس بود که سریع جاده را مرتب کردیم تا ماشین‌ها بتوانند حرکت کنند. ما می‌خواستیم عراقی‌ها حساس نشوند و با وجود تذکرات زیاد چندین بار چراغ ماشین‌ها را روشن و خاموش کردند. عراقی‌ها متوجه ما شدند و منور زدند و شروع به سر و صدا کردند، سریع سنگری پیدا کردیم و قرار شد شب آنجا بمانیم بعد از خواندن نماز، هوا داشت تاریک می‌شد که ما پرچم زدیم. دیدیم که عراقی‌ها در سمت جنوبی متوجه شدند و آمدند جلو ببینند چه خبر است.
در همین حال ما با بلوک ، مرزی را مشخص کردیم. یکی از بچه‌ها گفت: "این‌ور ارض‌الایران، آنور ارض‌العراق." به او گفتم: این ور و آن‌ور که فارسی است و ما به عراقی‌ها تفهیم کردیم و مقداری به آنها شکر دادیم بعداً اسم پاسگاه را پاسگاه شکر گذاشتیم. روز بعد یعنی شب میلاد امام هشتم(ع) اولین بیل را آوردیم و زدیم که در نتیجه 8 شهید در همان نقطه که پرچم ایران را زده بودیم ، پیدا شد. در تداوم کار نیز 700 شهید کاوش کردیم.
آن ایام چون هوا سرد بود، عده‌ای از بچه‌ها در همان حال داخل سنگر وعده‌ای داخل ماشین شب را به صبح رساندند، سپس خاکریز بین خودمان و عراقی‌ها ایجاد کردیم و بعد از اعتراض عراقی‌ها، دلیل این کار را اینطور ذکر کردیم که می‌خواهیم کسی از بچه‌های خودمان به آنطرف نیاید. عراقی‌ها پیکری آوردند که ما فکر کردیم پیکر عراقی است یکی از بچه‌ها طلبه‌ای بود بنام: «شعیبی» او استخوان‌ها را زیر و رو کرد. گفتم  یا شیخ! غسل میت  بر تو واجب شد دوستان دیگری آمدند و گفتند: نه! این شهید است، لذا نیازی به غسل ندارد.
کم‌کم روابط ما با سربازان عراقی حسنه شده بود و این خود، شیرینی زیادی به کارمان می‌داد، چراکه کار، توسعه می‌یافت، بعد از چند روز به تهران رفتم ، دوستان زنگ زدند و گفتند عراقی‌ها تانک آوردند و شلیک کردند، گفتم اینها فقط قصد ارعاب و تهدید و ایجاد ترس را دارند و باتوسل به قرآن گفتم کار را ادامه دهید تقریباى کل محدوده عملیات بدر در اختیار ما بود، الا یک فاصله 600 ـ 700 متری تا پاسگاه" فسیل" در انتهای پد شرقی. در آن زمان مرز ما با آنها یک خاکریز بود و همانطور که گفتم. در آن نقطه شهدای ما بواسطه خاکی که عراقی‌ها برای ایجاد کانال ریخته بودند در عمق 5 متری زمین قرار داشتند و کار سخت شده بود که بیل مکانیکی دیگر قابلیت نداشت و ما بولدوزر آوردیم تا ارتفاع خاکریز را کم کنیم. در دیدار مرزی در شلمچه یکی از افسران عراقی نظرش این بود که ما اگر خاکریز را کم کنیم منطقه را آب برمی‌دارد و باعث ویرانی می‌شود. این تنها اعتراضی بود که عراقی‌ها در آن مدت داشتند. در این مدت 700 شهید پیدا شد اما فاصله بین ما و پاسگاه "فسیل" (شکر) همچنان باقی بود و امکان پیشروی نبود.
بعد از مدتی قرار شد به آن دست خاکریز برویم، بچه‌ها رفتند 10 ـ 20 متری کار کردند و سیم خاردار جدید زدند، به تدریج این سیم خاردار را طوری که جلب توجه نکند یک متر، یک متر جلو می‌بردیم و جستجو می‌کردیم تا اینکه تا حدود 250 متری عراقی‌ها رسیدیم ، اما با اعتراض آنها ، متوقف شدیم.
روزی به اتفاق «شهید حسین صابری» از قسمت جنوبی رفتیم و یک خاکریز ایجاد کردیم که در حدود 100 متری عراقی‌ها مستقر شدیم و از زاویه جنوبی و زاویه غربی به عراقی‌ها نزدیک‌تر شدیم. در این مدت چند شهید پیدا کردیم و قرار بود 100 متر باقی‌مانده را کار نکنیم و برگردیم چون قسمت آخر را عراقی‌ها اجازه کار نمی‌دادند.
شبی خداوند متعال عنایتی کرد و خوابی دیدم که داخل پاسگاه عراقی‌ها شده‌ام و از پنجره به بیرون نگاه کردم، تمام این زمین مانند قطعه‌ای از بهشت بود سبز و خرم، و در امتداد آن به سمت بصره نور فراوانی دیده می‌شد. گفتم دو حال دارد یا می‌رویم این بهشتی‌ها را می‌آوریم یا خود بهشتی می‌شویم!
صبح روز بعد به بچه‌ها گفتم پشت سر من بیایید و تا آنها راه بیافتند خودم به همراه راننده لودر زودتر راه افتادیم ساعت 8 صبح بود عراقی‌ها خواب بودند و تا قبل از آماده‌شدن اینها ما تا فاصله 100 متری اینها پیش‌روی کردیم که دیدم سه عراقی مسلح آمدند جلو و تیر هوایی شلیک کردند و بعد هم به سمت ما نشانه روی کردند. من بدون اعتنا به تیراندازی‌ اینها به جلو می‌رفتم که متوجه شدم راننده لودر سر و صدا می‌کند. گفتم: چه شده؟ گفت: تو پایین هستی، من بالا هستم و تیرها به من می‌خورد، در هر صورت تا حدی به عراقی‌ها نزدیک شدیم که همدیگر را به وضوح می‌دیدیم و صدای هم را می‌شنیدیم.
یکی از عراقی‌ها که از همه جلوتر بود گفت اگر یک قدم جلوتر بیایی تو را می‌کشم در آنجا بود که مجبور شدم از شال سبز سیّدی که به گردن داشتم ، استفاده کنم و به او نشان دادم و گفتم آیا تو می‌خواهی فرزند پیغمبر را بکشی؟! که او گفت: چون فرزند پیامبر خیلی ما را اذیت کرده است! گفتم: نه اینطور نیست. در هر حال به او نزدیک شدم و او را در آغوش گرفتم دیدم دارد می‌لرزد از راننده لودر سیگاری گرفتم و به او دادم و او را نشاندم تا اینکه کم کم آرام شد.
سپس به او گفتم ما این قسمت را کار می‌کنیم و برمی‌گردیم، او گفت این کار برای من مسؤولیت دارد و با اشاره نشان داد که سرم را می‌برند. بعد نقطه ای را به او  نشان دادم و گفتم: که می‌خواهیم آنجا کار کنیم، گفت:"ما مشکل"(مشکلی نیست) بلافاصله به راننده لودر گفتم: جاده ای را بصورت وتر که پاسگاه را دور می‌زد ، احداث کند.این کار انجام شد و ما در آن منطقه، 123 شهید پیدا کردیم، و درست در روزی که کار در حال اتمام بود و بنا داشتیم که برگردیم ، عراقی‌ها همه نیروهای پاسگاه را تعویض کردند و گارد مرزی را در مرز مستقر نمودند. این مسئله موجب شد ، نقطه ای را که در گذشته نیروهای قبلی اجازه نمی‌دادند ، کاوش کنیم و این در حالی بود که نیروهای جدید تصور می‌کردند با نیروهای قبلی هماهنگ شده است!
 لازم به ذکر است که در آن مدت ما سعی داشتیم روابط حسنه‌ای با عراقی‌ها داشته باشیم. به آنها آذوقه می‌دادیم. یکبار به آنها پشه‌بند دادم و گفتم: بروید راحت بخوابید و رئیس قائدتان را خواب ببینید!
 یادم می‌آید یک روز به همه آنها نفری یک عدد ساعت مچی هدیه دادیم که بعد از چند روز یک جوان عراقی آمد و گفت: به من ساعت ندادید گفتم: آن روز کجا بودی. گفت مرخصی بودم، گفتم چرا بدون هماهنگی من مرخصی رفتی؟! بچه‌ها خندیدند. او با تعجب به من نگاه می‌کرد و تصور می کرد که باید حتماً از من مرخصی بگیرد. خلاصه ساعت یکی از بچه‌ها را از دستش باز کردم و به او دادم و به رفیق مان هم گفتم: بعداً یکی برات می‌خرم.
در کل ، فضای منطقه در کنترل ما بود روزی که 123 شهید پیدا شد و ما می‌خواستیم به عقب بازگردیم همانطور که گفتم کل نیروهای پاسگاه عوض شد احساس کردم این گروه جدید از اوضاع منطقه اطلاع درستی ندارد به بچه‌ها گفتم ادامه دهید و در همان نقطه که ابتدا قرار بود جستجو کنیم گشتیم و 66 شهید را پیدا کردیم.
به بچه‌ها گفتم: مَثل این 66 شهید، مثل کسانی است که داشتند شهید می‌شدند و تشنه بودند به اولی آب دادند گفت به دومی بدهید به دومی آب دادند گفت بدهید به سومی، به سومی آب دادند گفت به اولی بدهید به سراغ اولی رفتند شهید شده بود و دومی و سومی هم همینطور، این شهدا می‌دانستند که اگر ما آنها را پیدا کنیم به سراغ رفقایشان نمی‌رویم پس گفتند ابتدا دوستانمان را پیدا کنید سپس به سراغ ما بیایید.
این مصداق بارزی است از «اَلْعَبدُ یُدَبـِّر وَاللهُ یُقَـدِّر» بنده یک تدبیری می‌کنم خداوند یک تقدیری می‌کند. برنامه ما چیز دیگری بود ولی خداوند مانعی ایجاد می‌کند و همانطور که گفتم اتفاقات به وقوع می‌پیوندد.
یادم می‌آید یکبار که بچه‌ها در پد شرقی کار می‌کردند یک آمبولانس از عمق زمین پیدا می‌کنند بعد یک نفربر پیدا کردند که خواستند نفربر را با بیل مکانیکی خارج کنند که دندانه‌های بیل شکست. در آن زمان تا مقر ما 12 ـ 13 کیلومتر فاصله بود قرار شد پنجه بیل را باز کنند و بوسیله یک لودر پنجه را برداشتند و داخل وانت گذاشتند تا برای جوش دادن به عقب منتقل کنند. سپس قرار شد یک لودر از مقر حرکت کند، لودر حرکت کرد ولی بدلیل بارانی بودن هوا 5 ـ 6 کیلومتر که از مقر دور شد. لودر منحرف شد و در جایی گیر کرد، مجبور شدند بولدوزری از مقر بیاورند تا لودر را درآورد. بولدوزر آمد و وقتی می‌خواست جلو پای خودش را مرتب کند سه شهید پیدا شد.
در بحث تفحص، ما معتقد بودیم که تفحص ، جلوه‌‌ای از توحید است. مشابه این مورد، موردی بود که شهید «محمودوند» نقل می‌کرد و می‌گفت ما که در فکه مشغول کار بودیم، روزی وسیله نقلیه‌مان در گل گیر کرد، هرچه هل دادیم ماشین بیرون نیامد. بیل ما که در طرف دیگری کار می‌کرد را آوردیم تا ماشین را بیرون بیاورد بیل به فاصله نزدیکی از ماشین رسیده بود که بچه‌‌ها آمدند شوخی کنند و یک هل دیگر به ماشین دادند ماشین بیرون آمد بعد گفتند: پس بیل که تا اینجا آمده حالا یک قسمت را همینطوری بکند، این کار انجام شد و پیکر 5 شهید را پیدا کردند اینها همه قابل توصیف نیست.
در بعضی جاها ما احساس خطر می‌کردیم البته از جانب عوامل نفاق که در مناطقی تردد داشتند برای قطع ارتباط آنها مجبور بودیم در بعضی جاها کانالهایی حفر کنیم. در بعضی نقاط، کانال‌ها را پر می‌کردیم، سکوهایی برای تانک ایجاد می‌کردیم، اینها برکات تفحص بود. ما سنگرهایی را ایجاد می‌کردیم و در بعضی مواقع سنگرهای عراقی‌ها را تخریب می‌کردیم تا مورد سوء استفاده قرار نگیرد اینها کارهای جانبی تفحص بود.
جایی بود که می‌خواستیم کانالی حفر کنیم تا نفربر عبور نکند. نقطه‌ای را انتخاب کردم ولی بعد احساس کردم باید جلوتر برویم و 700 متر جلوتر رفته و خواستیم کار کنیم. احساس کردم باید به نقطه اول باز گردیم. البته اینها تمام محاسباتی بود که من انجام می‌دادم، خلاصه به نقطه اول آمدیم. لازم به ذکر است که ما قبلاً آن منطقه را کار کرده بودیم و کار تفحص آنجا به پایان رسیده بود، وقتی نقطه اول را حفر کردیم پیکر سه شهید را پیدا کردیم.
در سه راه طلاییه کار تفحص تمام شده بود و 4 ـ 5 بار این جستجو انجام شده بود. شب در عالم خواب دیدم من و شهید حسین صابری و علیرضا غلامی در آن منطقه هستیم. فضا کاملاً نورانی است دیدم به ترتیب حسین صابری و علیرضا غلامی و سپس من به روی مین رفتیم. همانطور که گفتم کل فضا نورانی بود، اگر یادتان باشد، طرح ماه طرح در جستجوی نور بود باتوجه به همان داستانی که مادری فرزندش را از امام رضا(ع) طلب می‌کند و بعد درخواب خانه‌اش را نورانی می‌بیند، طرح ما، طرح در جستجوی نور بود.
وقتی خواب دیدم آن فضا نورانی است گفتم حتماً آنجا شهید است، به نیروها گفتم جستجو کنید باتوجه به اینکه نیروها خسته بودند. کار خسته کننده بود این کار انجام شد و 30 شهید دیگر پیدا کردند که برادر "سید احمد میرطاهری"  از کسانی بود که خیلی زحمت کشید. بعضاً 3 یا 4 ماه شهید پیدا نمی‌شد و گاهی جنازه عراقی پیدا می‌کردیم که این خود اگر در اصل خوب نبود ولی چون جنازه را می‌دادیم و شهید می‌گرفتیم دارای ارزش بود.
یکبار به مدت زیادی شهید پیدا نکردیم. روز سوم شعبان بچه‌ها توقع داشتند حتماً شهید پیدا کنیم؛ ولی آنروز هیچ شهیدی پیدا نکردیم. روز چهارم شعبان از صبح تا ظهر جستجوی بچه‌ها نتیجه‌ای نداد. در آن روز که روز تولد حضرت قمر بنی‌هاشم(ع) بود، توسلی کردم، عرض کردم: آقا بعد از این همه مدت این مقر هم که به نام شماست عنایتی کنید تا ما شهدا را پیدا کنیم.
درست وقت ناهار بود سربازی را دیدم که بچه شاهرود بود و در کار آشپزی و نانوایی تبحر داشت. دیدم کیکی در دستش است گفتم این چیست، گفت کیک تولد، گفتم تولد کی، گفت تولد حضرت ابوالفضل(ع)، یک مقدار از کیک را خوردم. با بغض رو به کربلا کردم و گفتم ای آقا! توی این بیابان این طرف و آن طرف دشمن، 110 کیلومتر با شهر فاصله داریم این بچه‌ها به عشق شما کیک پخته‌اند، پس باید به آنها عیدی بدهی.
لازم به ذکر است ما در آنجا فر نداشتیم چهار حلبی را کنار هم گذاشته‌ بودیم و داخلش آتش روشن می‌کردیم و بوسیله آن غذا طبخ می‌کردیم. بچه‌ها بعد از ظهر رفتند و سه شهید پیدا کردند، از آن شب تا شب نیمه شعبان جمعاً 11 شهید پیدا کردیم از جمله شب میلاد امام زمان(عج) که سه شهید پیدا کردیم که سربندهایشان این عبارت بود یا مهدی ادرکنی(عج)، یاصاحب‌الزمان و ...
این سربندها را بچه‌ها به عنوان یادگار نگه داشتند البته تمام شهیدان را بوسیله تجهیزاتشان دفن می‌کردند در روایات هم آمده است که: «ذَمّلوهم بثیابهم» اینها را با لباس‌های‌شان دفن کنید. این شهدا فردا با همان لباس و تجهیزات محشور می‌شوند.
خلاصه بعد از مدتی 3 جانباز دو چشم نابینا با عده‌ای از اهل قلم و شعر و شاعری آمدند طلاییه. آنها گفتند چه چیز دارید که به ما هدیه بدهید. سه سربند شهداء را که در شب نیمه شعبان پیدا کرده بودیم به آنها هدیه نمودم و به آنها گفتم این مال شماست گفتم این جسم رفت و تجهیزات رفت؛ ولی این سربند را شهداء برای شما نگه داشته‌اند تا شما در چنین روزی بیائید اینجا.
یادم می‌آید گاهی شهدا را پیدا می‌کردیم در حالی که قمقمه‌هایشان پر از آب بود مانند بچه‌های گردان امام محمد باقر(ع)کاشان که به عشق ابوالفضل(ع) همه تشنه شهید شده بودند. البته ناگفتنی های دیگری هم وجود دارد که ان شاءالله در فرصت دیگری گفته خواهد شد.
 والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

شهید بسیجی حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

به سال 1337 ﻫ..ش در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه مستضعف‌نشین (پشت مسجد امام) شهر اصفهان متولد شد . پدرش از راه‌کارگری و مادرش از طریق قالی‌بافی مخارج زندگی خود را تأمین و آبرومندانه زندگی می‌کردند و از عشق و محبت سرشاری نسبت به ائمه‌اطهار (ع) و حضرت زهرا س برخوردار بودند . تا آنجا که با همان درآمد ناچیز جلسات روضه‌خوانی ماهانه در منزلشان برگزار می‌شد .
او که از بیت صالحی برخاسته بود و به لحاظ مذهبی ، خانواده‌ای مقید و متدین داشت ، تحصیل در هنرستان را به دلیل جو طاغوتی و فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و با مشورت یکی از علما به تحصیل علوم دینی پرداخت .
شهید ردانی پور سال اول طلبگی را در حوزه علمیه اصفهان سپری کرد . پس از آن برای ادامه تحصیل و بهره‌مندی از محضر فضلا و بزرگان راهی شهر قم شد و در مدرسه حقانی به درس خود ادامه داد . مدرسه حقانی در آن زمان بنا به فرموده شهید بهشتی (ره)پذیرای طلابی بود که از جهت اخلاقی ایمانی و تلاش علمی نمونه بودند . او نیز که از تدین اخلاق حسنه بینش و همت والایی برخوردار بود به عنوان محصل در این حوزه پذیرفته شد 
او که با سخت کوشی و تحمل مشقتها آشنایی دیرینه‌ای داشت ، حتی در ایام تعطیل از کار و کوشش غافل نبود .
ایشان حدود شش سال مشغول کسب علوم دینی بود . با نضج گرفتن انقلاب اسلامی با تمام وجود در جهت ارشاد و هدایت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها برای تبلیغ به مناطق محروم کهکیلویه و بویراحمد و یاسوج سفر کرد و درسازماندهی و هدایت حرکت خروشان مردم مسلمان آن خطه تلاش فراوانی را ازخود نشان داد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی 
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه شهید ردانی پور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج فعالیتهای همه جانبه خود را آغاز کرد . 
او با بهره‌گیری از ارتباط با حوزه علمیه قم در جهت ارائه خدمات فرهنگی به آن منطقه محروم حداکثر تلاش خود را به کار بست و در مدت مسئولیت یک ساله‌اش در سمت فرماندهی سپاه یاسوج به سهم خود اقدامات مؤثری را به انجام رساند . درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت می‌ورزیدند از جمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین کننده‌ای در سرنوشت آینده این مردم مستضعف به جا گذاشت .
این شهید بزرگوار که با درک شرایط حساس انقلاب اسلامی دو سال از حوزه و درس جدا شده بود با واگذاری مسئولیت به یکی از برادران به دامان حوزه علمیه بازگشت تا بر بنیه علمی خود بیفزاید . 
هنوز چند ماهی از بازگشت او به قم نگذشته بود که حرکتهای ضد انقلاب در کردستان و بعضی از مناطق کشور شروع شد. او که از آگاهی و شناخت بالایی برخوردار بود و نمی‌توانست زمزمه‌های شوم تجزیه طلبی مزدوران استکبار جهانی و جنایات آنان را در به شهادت رساندن و سربریدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نماید با وجود اینکه در دروس حوزوی به پیشرفتهای چشمگیری نایل آمده بود . به منظور مقابله با جریانات منحرف و آگاهی بخشی به مردم و بازگردان امنیت و ثبات کردستان به سوی این خطه شتات . یک سال تمام به همراه نیروهای جان برکف و رزمنده برای سرکوبی اشرار و نابودی ضد انقلاب و بر ملا کردن چهره کثیف آنان تلاش و فعالیت کرد .
در جلسه‌ای که به اتفاق نماینده حضرت امام قدس سره و امام جمعه اصفهان خدمت حضرت امام مشرف شده بودند ،‌ایشان از معظم له در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام به شهید ردانی پور امر فرمودند . شما باید به کردستان بروید و کارکنید .
او در آنجا هم به کار تبلیغ و ترویج احکام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد فی‌سبیل الله در جنگ با ضد انقلاب شرکت می‌کرد علاوه بر این در بالا بردن روحیه رزمندگان اسلام در آن شرایط حساس و بحرانی نقش به سزایی داشت و در شرایطی که رزمندگان اسلام تمایل بیشتری به حضور در جبهه‌های جنوب را داشتند ، این شهید بزرگوار سهم زیادی درنگهداشتن برادران رزمنده در منطقه کردستان داشت و در ترویج اسلام زحمات طاقت فرسایی را متحمل گردید .

نقش شهید در جنگ تحمیلیبا شروع جنگ تحمیلی ، شهید ردانی پور به همراه عده‌ای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه 2) که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند شروع به فعالیت کرد . ایشان مدتها با رزمندگان اسلام در خطی که به خط شیر معروف بود علیه دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و ازمهمترین علل شش ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط وجود این روحانی عزیز و دلسوز بود که به آنها روحیه می‌داد سخنرانی می‌کرد و یا مراسم دعا برگزار می‌نمود.
ایشان با تجربه‌ای که از کار در جبهه‌های کردستان داشت سلاح بر دوش به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان می‌پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظظ و ارشاد ، نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا می‌نمود و در واقع وی را می‌توان یکی از منادیان به حق و توجه به حالات معنوی در جبهه‌ها نامید .
او در عملیات محرم والفجر 1 و والفجر 2 شرکت داشت و تا لحظه شهادت هرگز جبهه را ترک نکرد و فرمان امام عظیم الشأن (قدس سره) را در هر حال بر هر چیزی مقدم می‌دانست .
ایشان در کمتر از 3سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد ، که این مهم ناشی از همت تلاش پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود .
 

ویژگیها و فضایل اخلاقی شهید ردانی پور مسلح به سلاح تقوی بود ودر توصیه دیگران به تقوی و خصایل والای اسلامی تلاش زیادی داشت .
خصوصاً به کسانی که مسئولیت داشتند همواره یادآوری می‌کرد که :
کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام ، عنوانی پیدا کرده‌اند مواظب خود باشند اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر .
او معتقد بود که باید در راه خدانسبت به برادران رفتاری محبت آمیز داشت و همان گونه که ازخدا انتظار بخشش می‌رود ، گذشت از دیگران نیز باید در سرلوحه برنامه‌ها قرار گیرد .
ایشان با یاد امام زمان (عج) انس و الفتی خاص داشت ، در مناجاتها و دعاها سوزو گدازش به ‌خوبی مشهود بود ، لذا همواره سفارش می‌کرد :
آقا امام زمان (عج) را فراموش نکنید و دست از دامن امام و روحانیت نکشید .
از خصوصیات بارز آن شهید در طول خدمتش توجه به دعا و مناجات با خدا بود و کمتر وقتی پیش می‌آمد که از تعقیبات و نوافل نمازها غفلت کند .
 او که به قدری به دعا و زیارت اهمیت می‌داد که حتی در وصیتنامه‌اش نیز سفارش می‌کند که به هنگام دفنم زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) را بخوانید .
او چشم به مقام و موقعیت و مال و منال دنیا ندوخت و برای احیای آیین پاک خداوندی و یاری و دستگیری مظلومان سختی‌ها را به جان خرید و در این راه از جان عزیزش گذشت . 
شهید ردانی پور همواره نزدیکان خود را در بعد تربیتی افراد خانواده مورد سفاش قرار می‌داد و در وصیتنامه خود برای تربیت فرزندانش تأکید کرده است :
همواره آنها را علی گونه و زهرا گونه تربیت نمایید تا سعادت دنیا و آخرت را به همراه داشته باشند .
او همیشه اعمال خود را ناچیز می‌شمرد و بر این مطلب تأکید داشت که می‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در این مسیر صرفاً برای خدا باشد  . به لطف و کرم عمیم خداوند امیدوار بود و همیشه دعا می‌کرد تا مجاهده‌اش کفاره گناهانش شود . 

شمع تاریخ 
به نام خدای شهیدان که فرمود شهید بی‌مرگ است و به پاس خون شهیدان که قلب گرمشان در آسمان شهر جنایت به خون نشست بگذار که همت والایشان را بستائیم و غیرت و تقوایشان را شاید که روز مرگی‌مان را از تن به‌زدائیم .
بگذار جاودانگی شهیدان عشق را که در قربانگاهها به شهادت ایستادند ، ما نیز شاهد شویم که شهیدان پیام خویش را سرخ سرخ در سینه‌های ما نگاشتند تا که مرگ بِی‌ثمر و بی‌رنگ را به جاودانگی شهادت بدل کنیم . آنان قلبهای لبریز از عشق و صداقتشان را کریمان ارزانی کردند و خشماهنگ با بیداد درافتادند تا که عجز و حقارت را در اندرون تک تک ما فرو شکنند.
اگر ایمانشان را برای ابد به ما هدیه کردند اگر ایستاده مردن را به ما آموختند چه ناسپاسی نامردانه ‌ایست که بی‌یادشان شب را به سر آریم و بی‌نامشان روز را بیاغازیم .
چه کسی کربلای سالار ما حسین (ع) را دوباره بپا کرد ؟ لحظه‌هایی که زبان در کام مانده‌مان قادر به اعتراض نبود ، و شرافت و تقوی شعور و غیرتمان به غارت می‌رفت کدامین تن در ظهر بلوغ عصیان سرخی عاشورا به چشمان بی‌نورمان تاباند و جز شهید چه کسی باور کرد ، که زندگی در غلظت سیاه شب تنها فریب خویش است ؟
برای زیستن (ونور ، برای رستن از شرک ، برای رهائی از مرگ و سرسیدن به جاودانگی تنها شهید راه می‌نماید و صفیر تیز گلوله‌هایش مشعل پر شعله راهی می‌شود که خلق خدا را به صبح روشن نوید می‌دهد .
و به دل ترنم آیات که صبح گشته قریب و به منقار شاخه زیتون تا اوج روشن خورشیدها شهید پیمود یکشبه صدساله راه را اینکه شهید با انفجار قلب پر از ایمان – در عمق باور خاموش روحش بذر خجسته آزادگی نشاند ، قلبی به گرمی خورشید در آسمان شهر جنایت نشست در راستای ثابت فواره‌های خون – صد اغنای قامت پژمرده راست شد .
از شوق و شور شهادت خنجری دگر دمید ، من مرگ هیچ شهیدی را باور نمی‌کنم من با شهید همیشه باور کردم که وطن خالی از اندیشه آزادی نیست من با شهید باور کردم که تا انتهای این شب دیجور باقی است فرصت عصیان اینک مزار شهیدان در سینه‌های ماست ، که دوست دارم همه هستی‌ام را ارزانی کنم در پای ایمان و تقوای همه برادران شهید شهیدان برادر – این گلگون پیکرهای پرفریادی که در برابر اوج عظمت‌هایشان شرم دارم و شرم از اینکه هنوز ندایشان را جانانه لبیک نگفته‌ام . 
اینک تو ای به هر محرم شاهد ای به هر عاشورا شهید ای به هر کربلا قربانی برخویشتن به بال که امروز خون سرخ تو در کوچه‌ها می‌جوشد این قلب توست .
اینک در قلب تک تک ما یک شهید یک شاهد بی‌شکست بی‌پایان بیدار و بیدارتر نشسته است و ما را با شهیدان پیوندی همیشگی است .

نحوه شهادت پس از ازدواج صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده شجاع در عملیات والفجر 2 به نقطه اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد . بدین سان بر پرونده افتخار آفرین دنیوی یکی دیگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج) با شکوهی هر چه تمامتر مهر تأیید نهاده شد و جسم پاکش در۱۵ مرداد ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۲ منطقه حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح با عظمتش به معراج پرکشید ! گر چه تا این تاریخ نیز ایشان در زمره شهدای مفقودالجسد است.   
وی که بارها در جبهه‌های نبرد مجروح گردیده بود و اغلب تا سر حد شهادت نیز پیش رفته بود ،‌در حقیقت شهید زنده‌ای بود که همواره به دنبال شهادت عاشقانه تلاش می‌کرد .
این جمله از اولین وصیتنامه‌اش برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند:
عمامه من کفن من است 
درود خداوند بر او باد که حنظله‌وار زیست و حنظله وار به درجه رفیع شهادت نایل شد. 
امید آنکه خداوند روح این شهید عزیز و برادر شهید گرانقدرش را با شهدای راه حق و فضیلت بالاخص شهدای کربلا محشور فرماید و ما را از خواب غفلت بیدار سازد.

برگرفته از سایت نوید شاهد

واماندگان ...

گفتم با فرماندتون کار دارم/

گفت الان ساعت یازده است ملاقاتی قبول نمی کنه.../ رفتم پشت در اتاقش در زدم/ گفت: کیه؟/ گفتم: مصطفی منم/گفت: بیا تو./ سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟/

دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. داته های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد/ گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام. بر میگردم کارامو نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.

خاطره ای از فرمانده شهید مصطفی ردانی پور