امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

امورشهداء پایگاه بسیج قدس

مسجد علی ابن موسی الرضا

تا آن‌جا که دیده می‌شد، نگاهش کردم

می‌گفت: «دوست دارم شما راحت باشید.» هیچ‌وقت در آن چند سال با هم بگومگو و مشاجره نداشتیم. خیلی مؤدب بود. من را با لفظ شما خطاب می‌کرد. در تمام کارهای خانه به من کمک می‌کرد. حتی اگر من لباس می‌شستم، آب‌کشی لباس‌ها را خودش به‌عهده می‌گرفت. اگر یک لیوان آب می‌دادم دستش، تشکر می‌کرد. مهمان‌نواز و دست‌ودلباز بود.

عید غدیر سال ۱۳۵۷ عقد کردیم. مراسم عقدمان در حسینیه برگزار شد. همیشه حس می‌کنم در آن دوازده‌سال زندگی، من با یکی از ملائک ازدواج کرده بودم؛ اصلاً شبیه انسان‌های دنیا نبود. از همان اوایل با هم زندگی را ساختیم. ایشان بنایی می‌کردند و من قالی می‌بافتم. محرم همان سال را سال خمسی گرفتیم؛ دویست تومان خمس‌مان شد.

زمان جنگ، جنگ‌زده‌هایی در شهر ما بودند، خیلی به آن‌ها می‌رسید و برایشان نان می‌برد. همه یکی بودیم.
هیچ‌وقت نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم؛ حتی برای نماز که به مسجد می‌رفت، اگر دیر برمی‌گشت، گریه می‌کردم. با بچه‌های غریبه مهربان بود؛ چه رسد به بچه‌های خودمان. هیچ وقت بدون سوغاتی وارد خانه نمی‌شد. مقید بود به سلام کردن به بچه‌ها. بچه‌ها را آماده می‌کرد و می‌بردشان نماز جماعت. بسیار به مادرش احترام می‌گذاشت. وقتی مادرش می‌آمد خانة ما، از دم در او را در آغوش می‌گرفت و تا داخل خانه، نمی‌گذاشت پای مادرش به زمین برسد. می‌گفت: آمده‌اند دیدن من. باید احترامشان کنم.
چقدر دنیا بدون احمد برایم تنگ است. احمد وقتی رفت، خوشی‌های زندگی‌ام را هم برد.

معنویت

چه شب‌ها که بیدار می‌شدم و می‌دیدم مشغول نماز شب است. اهل سجده‌های طولانی بود. صبح‌ها با هم قرآن می‌خواندیم. صوت خوشی داشت. همسایه‌ها می‌گفتند: «ما می‌آییم داخل حیاط تا صوت قرآنش را بشنویم.» برایم آیات قرآن را تفسیر می‌کرد. آیاتی را با هم حفظ می‌کردیم. از آیات سورة واقعه، آیات بهشتش را برایم ترجمه می‌کرد.

مسئولیت

وقتی عضو سپاه شد، آمد خانه. لباس سپاه را گرفت روی دستش، روکرد به آسمان و گفت: خدایا! به ‌خاطر تو می‌خواهم این لباس را بپوشم. فرمانده بود، اما خودش محوطة سپاه را جارو می‌کرد.
می‌گفت همه باید برویم جبهه، حتی اگر نیاز شد شما هم باید بیایید. می‌گفت وقتی بچه‌های مردم را می‌فرستم جبهه، از مادرشان شرمنده‌ام اگر خودم نروم.
بسیار به حرف امام مقید بود و در برابر حرف امام، اصلاً به حرف من توجهی نمی‌کرد. می‌گفت درخت اسلام خشک شده و نیاز به خون دارد. مرا امر به صبر می‌کرد. دست می‌گذاشت روی قلبم و این آیة شریفه را می‌خواند که «الا بذکرلله تطمئن القلوب». آیات بهشت از سوره واقعه را برایم می‌خواند. می‌گفت: ببین بهشت چه‌قدر زیباست! این دنیا ارزش ماندن ندارد. می‌گفت صبر، محکم‌تر از کوه است. چون صبر از ایمان است و کوه از سنگ. کوه از هم می‌پاشد، صبر نه.
من با شهادت آشنا بودم؛ پسرعمه و پسردایی‌ام قبل از ایشان به‌شهادت رسیده بودند و نزدیک شهادت ایشان هم برادرم شهید شد.

وداع
خواب دیده بود اربعین شهید می‌شود. محرم آمد مرخصی. خانه نیاز به بنایی داشت. تا نصفه‌های شب بنایی می‌کرد. یک‌شب در خواب دیدم تمام کوچه را عکس ائمه(ع) چیده‌اند. گفتند فردا قرار است شخصیت مهمی بیاید، فردا خبر شهادتش را به ما دادند.

آخرین ‌دفعه‌ای که می‌خواست به جبهه برود، صبح زود بود. بچه‌ها خواب بودند. همه را یک‌به‌یک بوسید. همسر برادرم هم منزل ما بود. چند وقت بود از برادرم بی‌خبر بودیم. همسر برادرم به ایشان گفت. بروید و برای من هم از شوهرم خبری بیاورید. البته می‌دانست که برادرم شهید شده‌. ما بی‌خبر بودیم ساکشان را بستم تا دمِ دَر رفتم. سفارش کرده بود کنار اتوبوس نروم.

یک‌دفعه تا نزدیک اتوبوس بدرقه‌‌شان کرده بودم. گفت آنجا همه‌ش یاد شما بودم. آن‌روز تا اندازه‌ای که دیده می‌شد، نگاهش کردم؛ هِی برگشت و برایم دست تکان داد. وقتی یاد آخرین خداحافظی و آخرین دست‌ تکان‌دادن‌هایش می‌افتم، دلم می‌خواهد فریاد بزنم و بگویم که خیلی بامعرفت‌تر از این حرف‌ها بود که مرا با غمِ بدون حضورش تنها بگذارد.

بعد از شهادت
بعد از شهادتش همه‌ش گریه می‌کردم. خیلی بی‌قرار بودم. تا این‌که یک شب خواب دیدم، انواری از آسمان یکی‌یکی داخل خانة ما آمدند. یک‌دفعه همة این نورها به‌هم پیوستند. از همان لحظه حس کردم صبرم زیاد شده. به سر و سامان رساندن هفت ‌بچه کار آسانی نیست. هر وقت کارم گیر می‌کند، می‌روم مزار شهدا. از همة شهدا می‌خواهم کمکم کنند. به احمد می‌گویم اگر کمکم نکنید، فکر می‌کنم مرا فراموش کرده‌اید. آن وقت است که حس می‌کنم همة کارها درست می‌شود.
نرگس چندماهه بود که پدرش شهید شد. اصلاً پدرش را به‌یاد نمی‌آورد. یک شب وقتی خواب بود، دیدم می‌خندد. بیدار که شد، گفتم: نرگس‌جان، چه خوابی می‌دیدی؟ گفت: بابا به من گل داد. گفتم: تو که بابا را ندیده‌ای. گفت: شبیه عکسش بود.
اشارة پایانی: یک روز فرم‌هایی از بنیاد شهید را دست کسی دیدم. مصاحبه‌ای هم بود با خانوادة شهید احمد عبدالله‌زاده. فقط همین یک سؤالش را دیدم که پرسیده بودند: شهید وقتی عصبانی می‌شد چه می‌کرد؟ آن روزها من خودم خیلی از عصبانی بودن خودم رنج می‌بردم و بسیار مشتاق بودم جواب این سؤال را بدانم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود پاسخ سؤال چه لرزشی بر اندام من انداخت. جواب همسرش این بود «شهید هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شدند.»
در آخر گفت‌وگویمان، همسر شهید برایم آیات بهشت سورة واقعه را خواندند مرور آن‌ها شاید لحظاتی ما را هم مشتاق بهشت کند و بیزار از گناهان دنیا. «السابقون السابقون اولئک المقربون فی جنات نعیم ثله من الاولین وقلیل من الاخرین علی سرر موضونه متکئین علیها متقابلین …»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد