فرمانده سپاه منطقه ۸ و جانشین قرار گاه حمزه بود. نشد یکبار در «قرارگاه حمزه»، او را پشت میزش ببینم. اگر هم کاری با او داشتم یا می آمد بیرون از اتاق و به کارم رسیدگی می کرد یا اگر هم داخل اتاقش می رفتیم، از پشت میز کارش بلند می شد و می آمد این طرف میز و خیلی راحت کنارم می نشست و صحبت می کردیم.
تعجب کرده بودم که این چه جور مدیری است که هیچ وقت پشت میزش نیست. با خودم گفتم که حتماً با من اینطوره. خلاصه احترام ما را نگه می دارد. چند وقتی به کارهایش دقت کردم تا جواب سوالم را پیدا کنم و بفهمم که فقط با من چنین کاری می کند یا با بقیه مراجعین هم این طوریست. متوجه شدم آقای بروجردی با همه همین شکلی تا می کند، یعنی اصلاً پشت میز به کارهایشان رسیدگی نمی کند.
بالاخره یک روز دلم را زدم به دریا و با خجالت پرسیدم: حاج آقا! چرا شما با ارباب رجوع پشت میزت برخورد نمی کنی؟ با خنده گفت: «برادرمن! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من فرمانده و رئیسم و مخاطبم، ارباب رجوع است. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم. این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم.»
چیزی نداشتم که بگویم. فقط سرم را انداختم پایین.
میگفت: «دوست دارم شما راحت باشید.» هیچوقت در آن چند سال با هم بگومگو و مشاجره نداشتیم. خیلی مؤدب بود. من را با لفظ شما خطاب میکرد. در تمام کارهای خانه به من کمک میکرد. حتی اگر من لباس میشستم، آبکشی لباسها را خودش بهعهده میگرفت. اگر یک لیوان آب میدادم دستش، تشکر میکرد. مهماننواز و دستودلباز بود.
عید غدیر سال ۱۳۵۷ عقد کردیم. مراسم عقدمان در حسینیه برگزار شد. همیشه حس میکنم در آن دوازدهسال زندگی، من با یکی از ملائک ازدواج کرده بودم؛ اصلاً شبیه انسانهای دنیا نبود. از همان اوایل با هم زندگی را ساختیم. ایشان بنایی میکردند و من قالی میبافتم. محرم همان سال را سال خمسی گرفتیم؛ دویست تومان خمسمان شد.
زمان جنگ، جنگزدههایی در شهر ما بودند، خیلی به آنها میرسید و برایشان نان میبرد. همه یکی بودیم.
هیچوقت نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم؛ حتی برای نماز که به مسجد میرفت، اگر دیر برمیگشت، گریه میکردم. با بچههای غریبه مهربان بود؛ چه رسد به بچههای خودمان. هیچ وقت بدون سوغاتی وارد خانه نمیشد. مقید بود به سلام کردن به بچهها. بچهها را آماده میکرد و میبردشان نماز جماعت. بسیار به مادرش احترام میگذاشت. وقتی مادرش میآمد خانة ما، از دم در او را در آغوش میگرفت و تا داخل خانه، نمیگذاشت پای مادرش به زمین برسد. میگفت: آمدهاند دیدن من. باید احترامشان کنم.
چقدر دنیا بدون احمد برایم تنگ است. احمد وقتی رفت، خوشیهای زندگیام را هم برد.
معنویت
چه شبها که بیدار میشدم و میدیدم مشغول نماز شب است. اهل سجدههای طولانی بود. صبحها با هم قرآن میخواندیم. صوت خوشی داشت. همسایهها میگفتند: «ما میآییم داخل حیاط تا صوت قرآنش را بشنویم.» برایم آیات قرآن را تفسیر میکرد. آیاتی را با هم حفظ میکردیم. از آیات سورة واقعه، آیات بهشتش را برایم ترجمه میکرد.
مسئولیت
وقتی عضو سپاه شد، آمد خانه. لباس سپاه را گرفت روی دستش، روکرد به آسمان و گفت: خدایا! به خاطر تو میخواهم این لباس را بپوشم. فرمانده بود، اما خودش محوطة سپاه را جارو میکرد.
میگفت همه باید برویم جبهه، حتی اگر نیاز شد شما هم باید بیایید. میگفت وقتی بچههای مردم را میفرستم جبهه، از مادرشان شرمندهام اگر خودم نروم.
بسیار به حرف امام مقید بود و در برابر حرف امام، اصلاً به حرف من توجهی نمیکرد. میگفت درخت اسلام خشک شده و نیاز به خون دارد. مرا امر به صبر میکرد. دست میگذاشت روی قلبم و این آیة شریفه را میخواند که «الا بذکرلله تطمئن القلوب». آیات بهشت از سوره واقعه را برایم میخواند. میگفت: ببین بهشت چهقدر زیباست! این دنیا ارزش ماندن ندارد. میگفت صبر، محکمتر از کوه است. چون صبر از ایمان است و کوه از سنگ. کوه از هم میپاشد، صبر نه.
من با شهادت آشنا بودم؛ پسرعمه و پسرداییام قبل از ایشان بهشهادت رسیده بودند و نزدیک شهادت ایشان هم برادرم شهید شد.
وداع
خواب دیده بود اربعین شهید میشود. محرم آمد مرخصی. خانه نیاز به بنایی داشت. تا نصفههای شب بنایی میکرد. یکشب در خواب دیدم تمام کوچه را عکس ائمه(ع) چیدهاند. گفتند فردا قرار است شخصیت مهمی بیاید، فردا خبر شهادتش را به ما دادند.
یکدفعه تا نزدیک اتوبوس بدرقهشان کرده بودم. گفت آنجا همهش یاد شما بودم. آنروز تا اندازهای که دیده میشد، نگاهش کردم؛ هِی برگشت و برایم دست تکان داد. وقتی یاد آخرین خداحافظی و آخرین دست تکاندادنهایش میافتم، دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم که خیلی بامعرفتتر از این حرفها بود که مرا با غمِ بدون حضورش تنها بگذارد.
بعد از شهادت
بعد از شهادتش همهش گریه میکردم. خیلی بیقرار بودم. تا اینکه یک شب خواب دیدم، انواری از آسمان یکییکی داخل خانة ما آمدند. یکدفعه همة این نورها بههم پیوستند. از همان لحظه حس کردم صبرم زیاد شده. به سر و سامان رساندن هفت بچه کار آسانی نیست. هر وقت کارم گیر میکند، میروم مزار شهدا. از همة شهدا میخواهم کمکم کنند. به احمد میگویم اگر کمکم نکنید، فکر میکنم مرا فراموش کردهاید. آن وقت است که حس میکنم همة کارها درست میشود.
نرگس چندماهه بود که پدرش شهید شد. اصلاً پدرش را بهیاد نمیآورد. یک شب وقتی خواب بود، دیدم میخندد. بیدار که شد، گفتم: نرگسجان، چه خوابی میدیدی؟ گفت: بابا به من گل داد. گفتم: تو که بابا را ندیدهای. گفت: شبیه عکسش بود.
اشارة پایانی: یک روز فرمهایی از بنیاد شهید را دست کسی دیدم. مصاحبهای هم بود با خانوادة شهید احمد عبداللهزاده. فقط همین یک سؤالش را دیدم که پرسیده بودند: شهید وقتی عصبانی میشد چه میکرد؟ آن روزها من خودم خیلی از عصبانی بودن خودم رنج میبردم و بسیار مشتاق بودم جواب این سؤال را بدانم. هیچوقت یادم نمیرود پاسخ سؤال چه لرزشی بر اندام من انداخت. جواب همسرش این بود «شهید هیچوقت عصبانی نمیشدند.»
در آخر گفتوگویمان، همسر شهید برایم آیات بهشت سورة واقعه را خواندند مرور آنها شاید لحظاتی ما را هم مشتاق بهشت کند و بیزار از گناهان دنیا. «السابقون السابقون اولئک المقربون فی جنات نعیم ثله من الاولین وقلیل من الاخرین علی سرر موضونه متکئین علیها متقابلین …»
حاج کاظم نجفی رستگار از فرماندهان «لشکر 10 سیدالشهدا(ع)» در دوران مقدس بود. وی توسط ستون پنجم دشمن شناسایی شده بود و کاملا از زندگی او با خبر بودند. برای همین هم در چند عملیات برای اینکه او را تهدید کنند در پشت بلندگو او را این چنین خطاب قرار میدادند که «رستگار کفترباز بچه شهر ری...».
محمدحاج ابوالقاسمی از بنیانگذاران گردان تخریب لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در سال 1361 است.
وی درباره معیارهای انتخاب فرماندهان در دوران هشت سال دفاع مقدس میگوید: در جنگ تحمیلی عواملی مانند تقوا، توکل، توسل، تعهد و تخصص از جمله معیارهای این انتخاب بودند و هر کسی این ویژگیها را که در نهجالبلاغه امیرالمؤمنین (ع) هم به آنها اشاره شده است دارا بود با گزینش فرماندهان ارشد به عنوان فرمانده انتخاب میشد و حقیقتا هم اگر کسی این شرایط را نداشت نمیتوانست فرماندهی را به درستی انجام دهد.
همین عامل بود که موجب شد من یک جوان 18 ساله را که قوی هیکل بود به فرماندهی گروهای تخریب انتخاب کنم. این جوان شبها بدون آنکه کسی متوجه شود از خواب بلند میشد و نماز «نافله» بجا میآورد. نزدیک اذان صبح هم که میشد دیگر فرماندهان را که همگی در داخل یک چادر استراحت میکردند بیدار میکرد تا از فیض نماز شب برخوردار شوند.
این جوان به دلیل ایمان قویای که داشت به خوبی توانست گروهان را اداره کند و عملکرد بسیار خوبی از خود نشان داد.
این ویژگی تنها به فرماندهان سطح پایین اختصاص نداشت بلکه فرماندهان تیپها هم چنین ویژگیهایی داشتند. به عنوان مثال «شهید حاج کاظم نجفی رستگار» که فرماندهی «لشکر10 سیدالشهدا» را برعهده داشت با توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین آنچنان در میدان نبرد فرماندهی میکرد که دشمن را حسابی عصبانی کرده بود. همین امر باعث شده بود تا ستون پنجم دشمن کاملا اورا زیر نظر بگیرد وشناساییاش کند. حتی در جریان چند عملیات او را از پشت بلندگو اینچنین خطاب میکردند که «رستگار کفترباز بچه شهر ری ما تو را شناسایی کردهایم». قطعا اگر حاجکاظم رستگار از نظر دینی توکل و توسل نداشت آن شجاعت میدان رزم را هم نداشت.
در یکی از عملیاتها به حاج کاظم رستگار خبر دادند رزمندگان در محوری غافلگیر شدهاند. حاجکاظم هم با یک موتورتریل به محور رفت. سخنرانی کرد و سپس همراه یکی دیگر رزمندگان از خاکریز اصلی عبور کرد. دیگر بچهها که دیدند فرماندهشان اینگونه شجاعانه از خارکریز عبور کرده است به تبعیت از او پیشروی کردند و در همان روز توانستند خاکریز عراقیها را تصرف کنند.
همانگونه که اشاره کردم از دیگر معیارهای انتخاب فرماندهان در دوران جنگ تحمیلی عامل تخصص و تعهد بود چرا که این دو عامل موجب مسئولیتپذیری افراد به حساب میآیند. دیگر عوامل نیز که در اولویت انتخاب فرماندهان به شمار میآمد ضمانت تخصص و تعهد فرماندهان بود. امروزه هم اگر کسی میخواهد در کشور مسئولیتی را بر عهده بگیرد باید در کنار تواناییهای خود، ویژگیهای فرماندهان در دوران جنگ تحمیلی را داشته باشد.
کتاب «آتش و خون در خرمشهر»؛ خاطرات سرهنگ دوم ستاد، خالد سلمان محمود کاظمی، یکی از افسران بلندپایه عراقی است که وی در این کتاب به زمینه ها و چگونگی حمله ارتش عراق به شهر خرمشهر، مقاومت مردم و مدافعان شهر و سرانجام اشغال آن میپردازد.
در میان افتخارات بزرگ دوران دفاع مقدس، فتح خرمشهر به عنوان یک اتفاق خجسته و نمادین از جایگاه ویژه ای در تاریخ معاصر کشورمان برخوردار است. سال هاست به یاد فتح خرمشهر که در عملیات بزرگ و سرنوشت ساز بیت المقدس در سوم خرداد ماه سال 1361 به وقوع پیوست، نام این روز خجسته و مبارک با عنوان «روز مقاومت، ایثار و پیروزی» در تقویم رسمی کشورمان ثبت شده و هر سال به یاد این روز افتخارآمیز جشن های ویژه ای در گوشه و کنار کشور و به ویژه در شهر خاطره ها، خرمشهر برگزار می شود.
برای آنهایی که علاقه مند به دانسته های بیشتر درباره موقعیت و جایگاه ویژه خرمشهر در دوران دفاع مقدس، به ویژه روزهای مقاومت در اوایل تجاوز وحشیانه دشمن به این شهر، پیش از سقوط کامل آن به دست دشمن و دوران اشغال آن توسط دشمن بعثی و همچنین نحوه فتح آن به دست رزمندگان اسلام در سوم خرداد 1361 هستند، مطالعه کتاب های مرتبط با این موضوع توصیه می شود که یکی از آنها، کتاب «آتش و خون در خرمشهر»؛ خاطرات سرهنگ دوم ستاد، خالد سلمان محمود کاظمی، یکی از افسران بلندپایه عراقی است که این اثر با ترجمه محمد نبی ابراهیمی چاپ و منتشر شده است.
راوی کتاب که هنگام تحصیل در دانشکده نظامی، از ادامه تحصیل در این دانشکده منصرف میشود، اما نمیتواند هدفش را اجرا کند درباره دردها و رنجهای مرحله اشغال خرمشهر و جنایتهایی که در این شهر انجام شد سخن میگوید. خالد سلمان در «آتش و خون در خرمشهر» اعتراف میکند که اشغال خرمشهر، یک اشتباه استراتژیک برای عراق بود. کتاب با ترس و وحشت نویسنده از حضور پلیسهای مخفی بین دانشجویان دانشکده نظامی و برشمردن هوس رانیهای صدام آغاز میشود. با حمله به خرمشهر و انجام جنایات نیروهای عراقی در مناطقی مانند«هیزان» ادامه مییابد و با آزاد سازی خرمشهر به پایان میرسد.
خالد سلمان محمود کاظمی در فصل اول کتاب با اشاره به زمینه های دشمنی صدام حسین با انقلاب اسلامی ایران به نقل از حسن العلوی درباره روزهای قبل از شروع جنگ می نویسد:
«درباره اسرار مربوط به جنگ ایران و عراق حسن العلوی به من گفت: صدام به رانندهاش دستور داد که از شلمچه تا خانقین را در حاشیه مرز ایران و عراق طی کند. به او گفتم: جناب رئیس برداشت شما نسبت به انقلاب اسلامی ایران چیست؟ سکوت کرد و هیچ جوابی نداد. مجدداً همان سئوال را تکرار کردم. صدام که نگاهش را به سمت ایران دوخته بود، گفت: من این انقلاب را به رسمیت نمی شناسم... این انقلاب در منطقه فتنه به پا خواهد کرد. این حرکت همان طور که می دانی یک قیام شیعی است و 60 درصد از مردم عراق را هم شیعیان تشکیل می دهند. باید تلاش کنیم تا این انقلاب را در نطفه خفه کنیم...»(ص 13 و 14)
راوی در فصل های بعدی سعی می کند فضای حاکم بر نیروهای ارتش عراق در روزهای قبل از شروع جنگ و همچنین آغازین روزهای جنگ را برای روشن شدن موضوع کتاب بیان کند. به گفته راوی، رسانه های عراقی قبل از شروع جنگ، تلاش می کند با زمینه سازی لازم، نیروها و مردم عراق را به آغاز این جنگ تشویق کنند و همچنین حمایت کشورهای عربی و حتی غربی را برای حمله به ایران جلب کنند.
خالد سلمان محمود کاظمی در ادامه روی حمله ارتش عراق به شهر خرمشهر برای اشغال کامل آن اشاره می کند و مینویسد: «فرماندهی عراق، گمان می کرد که نیروهای اعزامی ما به خوزستان طی مدت یک هفته به اهداف خود نایل می آیند. سرهنگ ستاد صباح خلف الدلیمی، افسر استخبارات لشکر سوم می گفت: ماموریت ما بستگی به اوضاع داخلی خوزستان دارد. بر اساس قرار محرمانه ای، به محض ورود نیروهای ما به خرمشهر، در خوزستان اعلام حکومت خودمختاری می شود و به عراق می پیوندد و در آنجا یک شخصیت مهم به نام طالقانی حضور دارد که حاکم این منطقه خواهد شد.» (ص 29)
در بخشهای بعدی کتاب به این موضوع پرداخت میشود که چگونه فرماندهی عراق با این تصور خام به خرمشهر حمله می کند و با مقاومت مردم و نیروهای مدافع شهر مواجه می شود. شرح یورش های وحشیانه نیروهای عراقی به خرمشهر که در چند نوبت اولیه با شکست مواجه می شود، از دیگر گفته های خالد سلمان محمود کاظمی است. او به صراحت از وحشیگری نیروهای عراقی در هنگام ورود به خرمشهر می نویسد که چگونه به کشتار اهالی مظلوم این شهر می پرداختند و در ادامه به غارت اموال آنها و انتقال کالاهای موجود در انبارهای خرمشهر به داخل عراق اقدام می کردند.
در بخشی از خاطرات سرهنگ دوم ستاد، خالد سلمان محمود کاظمی می خوانیم: «فرمانده گردان تانکهای الحسین به من گفت: به ما دستور داده شده بود که شهر را گلوله باران کینم و منتظر دستورات دیگری نباشیم. بر اساس اوامر صادره رعایت رعایت مسایل اخلاقی و انسانی نباید مدنظر قرار گیرد، مثلاً نباید گریه کودکی یا التماس زنی و یا وجود پیرمردی احساس ما را برانگیزد. طبق دستور باید همه مورد حمله شدید قرار گیرند و ما این گونه اوامر صادره را تمام و کمال به اجرا در می آوردیم.» ( ص45)
در خاطرات این افسر بلندپایه عراقی به ترکیب واحدهای عمل کننده در اشغال خرمشهر هم پرداخته شده که وی سعی کرده اسامی اغلب واحدها را با مشخصات کامل در این کتاب بیاورد. به عنوان مثال، وقتی به ترکیب نیروهای یک واحد در هنگام ورود به خرمشهر اشاره می کند به تاریخ دقیق آن و اجزای تشکیل دهنده واحد تاکید می کند: در تاریخ 9/7/1359 (1/10/1980) نیروهای ما متشکل از واحدهای زیر اقدام به عبور کردند:
1-واحدهای زرهی تیپ ششم زرهی.
2-نیروهای کماندو(نیروهای مخصوص).
3-واحدهای پیاده مکانیزه تحت امر تیپ 24. (ص 50)
یا می نویسد: «روز 24/10/ 1980 مصادف با 3/8/1359 روز اشغال خرمشهر توسط نیروهای ماست. پس از اشغال شهر و تسلط نیروهایمان بر آن، دست به اقدامات زیر زدیم:
1-اموال اهالی به سرقت رفت و طلا و حیوانات آن ها غارت شد.
2-خودروهای ایرانی به داخل عراق منتقل شد.
3-خانه ها با دینامت ویران شد.
4-اسرای ایرانی اعدام شدند.
5-زنان مورد تجاوز قرار گرفتند.
6-کودکان و پیرمردان را کشتند.
7-دیواره دفاعی در خرمشهر کشیده شد. (ص 100)
در ادامه کتاب، پیام فرماندهی نیروهای قادسیه به صدام به مناسبت اشغال خرمشهر ارائه و همچنین عکسها و تصاویر مرتبط با موضوع ضمیمه کتاب شده است. کتاب «آتش و خون در خرمشهر» در 120 صفحه و قطع رقعی از سوی انتشارات سوره مهر در تهران چاپ و منتشر شده است.